توضیحات

                                                                    کتاب پینوکیو

                                                      معرفی کتاب پینوکیو

پینوکیو

کارلو کولودی

ترجمۀ علی امیر ریاحی

این داستانِ پرماجرا،سرگذشت دلخراش پینوکیو است. داستان عروسک چوبی‌ای که عوض مدرسه رفتن و حرف‌گوش کردن از دست پدرش، ژپتو، مرد بی‌نوایی که او را از چوب تراشید، فرار می‌کند، و سر و کارش به گربه و روباه مکار می‌افتد که می‌خواهند سکه‌های طلای او را بدزدند، و بعد گرفتار سگ‌ماهی غول‌پیکرمی‌شود، هیولای ترسناک دریا که او را قورت می‌دهد. پینوکیو در طول داستان به آدم‌ها و شخصیت‌هایی برمی‌خوردکه اغلب هرکدام او را به ‌سمت مصیبتی می‌کشانند. آیا پینوکیو می‌تواند راه درست را پیدا کند و به پسری واقعی تبدیل شود؟ این داستان کلاسیک و جذاب کارلو کولودی تا سال‌ها خانواده‌تان را شیفته خودش خواهد کرد.

در آغاز کتاب پینوکیو می خوانیم:

روزی روزگاری نجار پیری به نام استاد آنتونیو در گوشه دکانش چشمش به تکه چوبی افتاد. این نجار پیر  را همه استاد آلبالو صدا می‏کردند، آن هم به خاطر نوک دماغش که همیشه‌ی خدا مثل یک آلبالوی رسیده برق می‏زد.

استاد آلبالو تا چشمش به تکه چوب افتاد، از شادی لبخند زد و دست‏هایش را با رضایت به هم مالید، و آرام با خود گفت:

«این دُرُست همون چیزیه که می‏خواستم؛ جون می‏ده باهاش پایه‌ی یه میز کوچولو بسازی.»

پس بلافاصله تیشه‌ی تیزی برداشت تا پوست و سطحِ زُمخت چوب را بتراشد، اما هنوز اولین ضربه را فرود نیاورده بود که صدایی ضعیف شنید که با التماس گفت: «محکم نزنی‏ ها!»

پیرمرد برگشت و چشم‏های وحشتزده ‏اش را دور تا دور اتاق چرخاند تا بلکه بفهمد این صدا از کجا می‏ آید، اما کسی را ندید! زیر نیمکت را نگاه کرد. کسی نبود؛ توی گنجه ‏ای را که درش همیشه بسته بود نگاه کرد. کسی نبود؛ داخل سبدِ تراشه‏ ها و خاک ‏ارّه را نگاه کرد، کسی نبود؛ حتی درِ دکان را هم باز کرد و نیم‏ نگاهی به خیابان انداخت، و باز هم کسی نبود. پس این صدای کی بود؟

بعد با خنده کلاه‏ گیسش را خاراند و گفت: «فهمیدم، از قرار معلوم فقط خیال کردم که صدایی شنیدم. بهتره برگردم سر کارم.»

پس تیشه را برداشت، و ضربه‏ ای محکم روی چوب زد.

یک هو فریادی دردناک هوا رفت که: «آخ! آخ! دردم اومد!»

این‏ بار استاد آلبالو خشکش زد. چشم‏هایش از حدقه بیرون زد، دهانش باز ماند، و زبانش کم‏ و‏بیش تا پایین چانه‏ اش آویزان شد، یعنی قیافه‏ اش درست شبیه آن مجسمه‏ هایی شد که آب از دهانشان فواره می ‏زند. همین‏ که قدرت حرف زدنش را به دست آورد، با تته ‏پته و ترس و لرز گفت:

«چطور امکان داره اون صدایی که می‏گه «آخ» از اینجا باشه!؟ یعنی ممکنه یه تیکه چوب یاد بگیره داد بزنه و مثل یه بچه زاری کنه؟ باورم نمی‏شه. این چوب هیچی نیست الا یه تیکه از کنده‌ی درخت، مثل بقیه‏ شون، که آدم میندازه تو اجاق و باهاش لوبیا می‏پزه. پس چطور ممکنه؟ نکنه کسی اینجا قایم شده؟ اگه کسی اینجا قایم شده باشه وای به حالش. حسابش رو یه‏ سره می‏کنم.»

این‌ها را گفت و چوب بینوا را برداشت، و مدام و بی ‏رحمانه کوبید به دیوار اتاق. بعد ایستاد و گوش کرد ببیند آیا باز آن صدای زاری را می ‏شنود یا نه. دو دقیقه صبر کرد ـ صدایی نیامد؛ پنج دقیقه صبر کرد ـ صدایی نیامد؛ دَه دقیقه صبر کرد ـ باز صدایی نیامد!

بعد همانطور که زورکی می‏خندید و کلاه ‏گیسش را جابه‏ جا می‏ کرد گفت: «خب، حالا فهمیدم، از قرار معلوم اون صدایی که گفت آخ! آخ! فقط تو خیالات من بوده. بهتره برگردم سر کارم.»

استاد تیشه را زمین گذاشت و رنده را به دست گرفت تا تکه چوب را رنده کند و حسابی برق بیاندازد، اما همین که رنده را روی چوب بالا و پایین برد، باز همان صدا را شنید که با خنده گفت:

«بس کن! داری غلغلکم می‏دی!»

این بار اما استاد آلبالوی بیچاره عین صاعقه‏ زده‏ ها پخش زمین شد. وقتی در نهایت چشم‏هایش را باز کرد، دید دراز به دراز افتاده وسط اتاق.

رنگ صورتش عوض شده بود؛ حتی نوک دماغش، که کم ‏و‏بیش همیشه قرمز بود، حالا از ترس کبود شده بود.

0/5 (0 دیدگاه)