توضیحات

                                                 کتاب دیوان کمال‌الدین اسماعیل اصفهانی

                                        معرفی کتاب دیوان کمال‌الدین اسماعیل اصفهانی

دیوان کمال الدین اسماعیل اصفهانی” کتابی است شامل غزلیات و رباعیات “اسماعیل بن محمد کمال الدین اسماعیل” که زرنامه‌ای بی نظیر از عبارات و اصطلاحات ادبی، ضرب المثل‌ها و کنایه‌ و نیز آینه تمام عیار سنن و بایدها و نبایدهای اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم است. شعر او برخاسته از تجربیات تاریخی و قومیتی او به عنوان یک ایرانی و نتیجه‌ی ارتباطش با دیگر اقوام طی سال‌های شاعری‌اش می‌باشد.
“اسماعیل بن محمد کمال الدین اسماعیل” یکی از شاعران مشهور سده‌ی ششم و هفتم هجری قمری است؛ پدرش جمال الدین اصفهانی نیز از شعرای برجسته قرن ششم بوده است که پیش از رفتن به مدرسه و برگزیدن پیشه‌ی شاعری به حرفه‌ای بازاری مشغول بود. به نقل از دولتشاه، از وی دو فرزند ذکور به جا ماند که آنان را معین الدین عبدالکریم و “کمال الدین اسماعیل” نام نهاد و هر دوی آنها به مردانی رشید، فاضل و دانشمند تبدیل شدند. “اسماعیل بن محمد کمال الدین اسماعیل” بارها در شعرهایش به اینکه اصفهان زادگاهش بوده، اشاره کرده است.
“اسماعیل بن محمد کمال الدین اسماعیل” شاعری بود که بر اکثر علوم و فنون عصر خود تسلط داشت. او هنرهای دیگری خارج از شعر داشت و خود را علاوه بر شاعر، دانشمند، فقیه و نویسنده‌‌ای می دانست که در نثر و نظم عربی و فارسی مهارت داشت.
“دیوان کمال الدین اسماعیل اصفهانی” تصحیحی جدید از “محمدرضا ضیاء” است که غزلیات و رباعیات اصیل “کمال الدین اسماعیل” از اواخر قرن ششم و اوایل سده‌ی هفتم هجری قمری را در بردارد. وی موفق شده با مقایسه نسخه‌های متعدد و استفاده از تذکره‌ها، ویرایشی انتقادی از غزلیات و رباعیات “اسماعیل بن محمد کمال الدین اسماعیل” را ارائه دهد.

ماه رویا ز غمت یک دم نیست که چو زلف تو دلم در هم نیست/ زلف و بالای تو تا هم پشتند پشت و بالای کسی بی خم نیست/ غم تو می خورم و شادم از آنک هر کرا هست غم تو غم نیست/ دست در دامن زلف تو که زد؟ که دل او چو رخت خرّم نیست / به قلم شرح غمت ندهم از آنک دو زبانست قلم محرم نیست/ ماجراهای درازست مرا با که گویم چو کسم همدم نیست/ همدم من ز جهان صبح و صباست بجزین همدمم از عالم نیست/ راز با صبح نشاید گفتن که ورا بند زبان محکم نیست با صبا نیز مگویم که صبا هست هر جایی و محرم هم نیست/ بروم هم بخیالت گویم که از او محرم تر دانم کیست
اهل تو بازار گوهر بشکند زلف تو ناموس عنبر بشکند/ درّ دندان تو خون صف برکشد شکّر اندر قلب لشکر بشکند/ رنگ خون پیدا شود بر چهره ات چون صبا زلف ترا سربشکند/ هر که در بندد دری در کوی صبر حلقة زلف تو آن در بکشد/ پیش قدّ و خطّ تو نقّاش چین هر زمان پرگار و مسطر بشکند/ ز آرزوی آن دوتا مشکین رسن ماه نو خود را چو چنبر بشکند / ترسم این سرها که دارد زلف تو توبت من بار دیگر بشکند/ هر که او در انتظار وصل تست روزگارش دل بغم در بشکند/ روزی از ناگه دل دیوانه ام در جهد وان مهر شکّر بشکند/ راستی را از تو باید خواست آب هرکه او را لقمه در بر بشکند/ از دهانت کام دل حاصل کند و ارزوی جان غم خور بشکند
0/5 (0 دیدگاه)