توضیحات
کتاب آنگه که خود را یافتم
معرفی کتاب آنگه که خود را یافتم
این کتاب شرح حال و سفری درازمدت از زندگی هشتاد و ششساله اروین یالوم به قلم خود اوست. جدا از زندگینامه نویسنده در این کتاب، هنر یالوم در در هم بافتن داستانهای بهیادماندنی درمانجویان و روایات شخصی عشق و حسرت بهخوبی نمایان است. او با به تصویر کشیدن آسیبپذیرترین بخشهای درونی خود از زندگی شخصیاش پردهبرداری میکند.
یالوم از کتاب زندگینامهاش اثری منحصربهفرد میسازد و به شکلی متفاوت زندگینامههای معمول را با تکنیکهای درمانی، فرایند نویسندگی و زندگی خانوادگی خود همراه میکند.تعمق یالوم درباره غمها، شادیها، یاسها، شکستها و دستاوردهایش و بازتاب آنها از ما دعوت میکند تا به درون «خود» و آنچه در زندگی برای ما «معنا» دارد سفر کنیم.
با خواندن این کتاب میآموزید که چگونه باید همواره کاوید و فرا گرفت و رشد کرد و با حداقل حسرت به زندگی معنا بخشید، چرا که به قول خود او: «از آنجا که ما تنها یک شانس برای زیستن داریم، باید کامل زندگی کنیم و با حداقل حسرت و پشیمانی آن را به پایان ببریم.»
در بخشی ازکتاب آنگه که خود را یافتم
در هشتاد و چهارسالگی دویدن و بازی تنیس از فعالیتهایی هستند ک به گذشتههای دور تعلق دارند، اما من همچنان هر روز در نزدیکی خانهام در مسیری مشخص دوچرخهسواری میکنم. مسیرم را با پدال زدن در پارکی مملو از دوستدارن پیادهروی، بازی فریزبی و کودکانی که از سازههای مدرن مخصوص بالا میروند ادامه میدهم. پس از آن از پل چوبی ناهمواری بر فراز جویبار ماتادِرو میگذرم و به تپهی کوچکی میرسم که سراشیبی آن هر سال بیشتر میشود. بر فراز تپه که میرسم آرام میشوم، چرا که آن نقطه شروع شیبی بلند و ملایم است.
به برخورد هوای گرم ساحلی به صورتم عشق میورزم. تنها در این زمان قادرم احساس دوستان بودایی خود را درک کنم که میگویند: «باید ذهن را خالی و رها کرد و در لذتِ حسِ ساده بودن غوطهور شد.» اما عمر آرامش همیشه کوتاه است و امروز، بر فراز بالهای تخیلات من، احساس شور و شوق خیالبافی، آماده برای رفتن روی صحنه، رخ مینمایاند… خیالبافیاش که در طول عمر طولانی خود شاید صدها بار در زهنم تصورش کردهام. این افکار هفتهها در ذهن من خفته بود، اما ضجه و زاری مایکل به دلیل نداشتن راهنما و راهبلد یاد آن را دوباره در من زنده کرد.
مردی کراواتی، چمدان به دست، با کت و شلواری پیجازی، کلاه حصیری و پیراهن سفید وارد بقالی کوچک و درب و داغان پدرم میشود. من در صحنه حضور ندارم: به این میماند که تمام صحنه را از فراز سقف مشاهده میکنم. بازدیدکننده را نمیشناسم اما میدانم شخصی با نفوذ است. شاید مدیر مدرسهی ابتداییام باشد. هوا گرم است، روزهای گرم ژوئن در واشنگتن دی سی… دستمال خود را از جیب بیرون میآورد و قبل از توجه به پدرم پیشانیاش را از عرق پاک میکند. «مساوئل مهمی دربارهی پسرتان اروین هست که باید با شما مطرح کنم.» پدرم وحشتزده و مضطرب است، هیچگاه با چنین صحنهای روبهرو نشده. پدر و مادرم هیچگاه با فرهنگ آمریکایی هماهنگ نشدند و تنها با خویشاوندان خود رفت و آمد میکردند، یهودیان دیگری که همگام با آنان از روسیه مهاجرات کرده بودند.
در حالی که مشتریان دیگری در بقالی منتظرند تا توجه پدرم را جلب کنند، او به وضوح واقف است که این مرد کسی نیست که در انتظار بماند. به مادرم تلفن میزند- ما در آپارتمانی کوچک بالای بقالی زندگی میکنیم- و بدون آن که مرد غریبه بشنود، به زبان مادریاش از او میخواهد که سریع خودش را به بقالی برساند. مرد کت و شلواری چیزهای بسیار درخور توجهی به پدرم میگوید: «معلمان مدرسه معتقدند که پسر شما، اروین، شاگرد فوقالعادهای است و این توانایی را دارد که برای جامعه بسیار مفید واقع شود. اما این تنها در صورتی میسر است که او از تحصیلات مناسب برخوردار شود.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.