توضیحات

                                                 کتاب آشغالدونی

                                      معرفی کتاب آشغالدونی

آشغالدونی

غلامحسین ساعدی

کوچه تمام شده بود و ما رسیده بودیم به خیابانی که تاریکی دمدمه‏‌های غروب، درخت‏ها و گوشه و کنارهای خالی را پر می‏‌کرد. رفت و آمد مردم و ماشین‏‌ها شلوغی زیادی راه انداخته بود، بابام خودشو به من رسوند و بازومو گرفت و گفت: «برگرد بریم!»
و من گفتم: «من که دیگه برنمی‏‌گردم.»
بابام با التماس گفت: «تو چه‏‌ات شده؟ چرا حرف منو گوش نمی کنی؟»
و من چشمم افتاد به مرد قدبلندی که پشت به ما، کنار جدول خیابان تکیه داده بود به یه درخت و پاهاشو از هم جدا گذاشته بود و دست‏هایش را به پشت زده بود و تسمه‏ای را به جای تسبیح لای انگشت‏هاش می چرخاند. به بابام گفتم: «اوناهاش.»
بابام پرسید: «کیه؟»
گفتم: «برو بهش بگو، شاید یه چیزی بهت بده.»…..

این کتاب ، ماجرای پسر نوجوان و پدری بی خانمان است که در پی حادثه ای در نزدیکی بیمارستانی زندگی کرده و به تدریج وارد آن محیط می شوند . اتفاق هایی که در آنجا رخ می دهد و حوادثی که در پی آن است بقیه ماجرا را تشکیل می‌دهد….

در آغاز کتاب آشغالدونی می خوانیم :

آشغالدونی نوشتۀ غلامحسین ساعدی

به کوچه بعدی که پیچیدیم، من حسابی دمغ و پکر بودم و کفرم از دست بابام در اومده بود. و ویرم گرفته بود که سر به سرش بذارم و حرصشو دربیارم و تن و بدنشو بلرزونم. بابام آدم کله شقی بود، انصاف نداشت، حساب هیچ چی رو نمی‏کرد، همیشه به فکر خودش بود. تا می تونست راه می‏رفت، کوچه پس کوچه‏های خلوتر دوست داشت، در خانه های خالی را می‏زد، از خیابان‏های شلوغ می‏ترسید، از جاهای دیدنی فراری بود. خیال می‏کرد رحم و مروت تنها در خرابه‏ها پیدا می‏شه. خسته که می‏شد می‏نشست، و وقتی می‏نشست، بدترین جاها می‏نشست، زیرآفتاب، وسط کوچه، پای تیرچراغ، کنار تل‏زباله‏ها، جایی که تنابنده‏ای نبود، جنبنده‏ای رد نمی‏شد و بو گند آدمو خفه می‏کرد. دیگه حاضر نبود جُم بخوره، ساعت‏ها تو خودش کنجله می‏شد و حرکت نمی‏کرد، پشت سرهم ناله می‏کرد که چرا هیشکی از اون جا رد نمیشه، چرا کسی به داد ما نمی‏رسه، بعد، بعدش خواب می‏رفت، خواب که می‏رفت صداهای عجیب و غریب در می‏آورد، به خودش می‏پیچید. بیدار که می‏شد، منو به باد فحش می‏گرفت، که چرا بیدارش کرده‏م، چرا دوباره دردش گرفته، چرا سردش شده، گرمش شده، دلش مالش میره. و من هیچوقت هیچ چی نمی‏گفتم. نمی‏گفتم که من کاری نکرده‏م، گناهی ندارم. یه هفته تمام همه جارو گشته بودیم، هیچ جا آرام و قرار نداشتیم، اگه ته مانده غذایی به دستمون رسیده بود، بیشترشو بابام بلعیده بود و بعدش بالا آورده بود. و هی به من و دنیا فحش داده بود که چرا بالا میاره، چرا هیچ‏چی تو دلش بند نمیشه، انگار که همه‏ش تقصیر من یا تقصیر دنیا بوده. اگه رهگذری، پیرزنی، یا حتی بچه‏ای، چند سکه‏ای به من یا به ما داده بود، همه را از چنگم درآورده بود و برای خودش سیگار و قرص نعنا، یا نبات خریده بود، همه‏رو خودش بلعیده بود و هیچ وقت بهم نداده بود. شب‏ها مجبورم می‏کرد بالاسرش بشینم تا خواب بره، و صبح‏ها با لگد بیدارم می‏کرد. این بود که دیگه کفری شده بودم، جانم به لب رسیده بود، و ویرم گرفته بود که تلافی کنم، بلایی سرش بیارم، لجشو دربیارم و تن و بدنشو بلرزونم. اما من که نمی‏تونستم بابامو بزنم، یا فحشش بدم، بلدم نبودم که ناله کنم، خرناسه بکشم، تو خواب حرف بزنم، وسط کوچه چارزانو بشینم، بالا بیارم. پولم نداشتم که آب نبات و قرص نعنا بخرم و بخورم و به او ندم. و نمی‏دونستم که چه جوری کفریش بکنم. بلندتر فوت کردم، بازم چیزی نگفت، جلوتر زدم و تندتر کردم، خبری نشد. اونوقت شروع کردم به خوندن، آوازخوندن، آواز که نه، همین جوری قدم‏هامو می‏شمردم، راه رفتنمو می‏شمردم: «هیجده، نوزده، بیست، ای خدا زهرا یار ما نیست، هیجده، نوزده، بیست، ای خدا زهرا یار ما نیست.»

که غرولند پدرم دراومد و داد زد: «چه مرگته تخم سگ؟»

و بلندتر داد زدم: «ای خدا زهرا یار ما نیست، ای خدا زهرا یار ما نیست.»

بابام با سگرمه‏های تو هم تندتر کرد که خودشو به من برسونه، اما بابام کمی می‏لنگید و شانه راستش تاب می‏خورد، من که نمی‏لنگیدم و شانه‏ام تاب نمی‏خورد، با قدم‏های بلند، طوری می‏رفتم که می دونستم بابام نمی تونه منو بگیره و با بدجنسی می‏خوندم: «شونزده، پونزده، بیست، ای بابا زهرا یار ما نیست.»

بابام داد زد: «واسه چی دم گرفتی و خوشحالی می‏کنی کره خر؟»

جواب دادم: «همین جوری، ای ننه، زهرا یار ما نیست.»

بابام تشر زد: «خفه خون بگیر، عین عنتر ورجه ورجه می‏کنی که چطور بشه؟»

گفتم: «خفه خون بگیرم که چطور بشه؟ چیزی که گیرمون نیومده بخوریم، جایی‏‏ام نداریم که شب بتمرگیم، آواز نخونم که چطور بشه؟»

بابام گفت: «اگه آواز شکمو سیر می‏کنه بگو منم …»

یک مرتبه حرفش را برید و برگشت طرف دو زن چادری که از کنار ما رد می‏شدند و با صدای ضعیفی نالید: «به حق حسین شهید به من مریض رحم کنین، به این جوان رحم کنین.»

زن‏ها نگاه کردند و رد شدند و بابام آه بلندی کشید و گفت: «ای ارحم الراحمین.»

منم آه کشیدم و گفتم: «زهرا یار ما نیست.»

بابام که دیوانه شده بود داد زد: «پدرسوخته سگ مصب!»

کوچه تمام شده بود و ما رسیده بودیم به خیابانی که تاریکی دمدمه‏های غروب، درخت‏ها و گوشه و کنارهای خالی را پر می‏کرد. رفت و آمد مردم و ماشین‏ها شلوغی زیادی راه انداخته بود، بابام خودشو به من رسوند و بازومو گرفت و گفت: «برگرد بریم!»

و من گفتم: «من که دیگه برنمی‏گردم.»

بابام با التماس گفت: «تو چه‏ات شده؟ چرا حرف منو گوش نمی کنی؟»

و من چشمم افتاد به مرد قدبلندی که پشت به ما، کنار جدول خیابان تکیه داده بود به یه درخت و پاهاشو از هم جدا گذاشته بود و دست‏هایش را به پشت زده بود و تسمه‏ای را به جای تسبیح لای انگشت‏هاش می چرخاند. به بابام گفتم: «اوناهاش.»

بابام پرسید: «کیه؟»

گفتم: «برو بهش بگو، شاید یه چیزی بهت بده.»

بابام اول مرد قد بلند و بعد منو ورانداز کرد، نمی‏دانست بره یا نره که من دوباره زدم رو بازوش و گفتم: «برو، برو جلو!»

بابام رفت جلو و منم پشت سرش. بابام دستشو دراز کرد و پنجه بزرگشو گشود و نالید: «ای آقا، من ذلیلم، پیرمردم، مریضم، تو ولایت غربت گیر کرده‏م، اگه می‏تونی، وسعت می‏رسه، کمکی بهم بکن که ابوالفضل العباس در اوم دنیا عوض میده.»

0/5 (0 دیدگاه)