توضیحات
کتاب آتش سوزان
معرفی کتاب آتش سوزان
جیکوب در دهانه طویله ایستاد و اِدنا را تماشا کرد که داشت از مرغدانی بیرون میآمد. ادنا لبهایش را محکم به هم فشرده بود و این به آن معنا بود که باز هم تخممرغها را دزدیدهاند. جیکوب به نوک تپهماهورها نگاه کرد و حدس زد ساعت هشت شب است
در شهر بون احتمالاً صبح شده بود، اما در اینجا روشنایی همچنان لکهلکه بود و شبنم چکمههای او را نمناک میکرد. پدرش میگفت این خلیج آنقدر تاریک است که آدم تقریباً مجبور است با دیلم روشنایی را بیرون بکشد.
ادنا با سر به سطل تخممرغ توی دستش اشاره کرد. گفت: «زیر بانتام(1) چیزی نبود. الآن چهار روزه اینطوریه.»
جیکوب گفت: «شاید مرغه دیگه واسه خروس پیره جذاب نیست.» منتظر شد ادنا لبخندی بزند. سالها پیش که برای اولین بار به هم برخورده بودند، لبخند ادنا بیش از هر چیز دیگری افسونش کرده بود. تمام چهرهاش میدرخشید، انگار حرکت روبهبالای لبهایش موجی از نور از دهان تا پیشانیاش پخش میکرد.
ادنا گفت: «باز هم مسخرهبازی دربیار، اما با این یهخرده پول نقدی که داریم قضیه فرق میکنه. شاید فرقش این باشه که آیا یه سکه داری تا سر یه روزنامه هدرش بدی یا نه.»
جیکوب گفت: «خیلی از آدمها هستن که اوضاعشون بدتر از ماست. فقط یه نگاه به خلیج بنداز تا حقیقت دستت بیاد.»
ادنا جواب داد: «با این حال، آخروعاقبتمون میشه مثل هارتلی.» به پشت سر جیکوب نگاه کرد، آنجا که جاده به پایان میرسید و راه جنگلی در سمت چپ کارخانه چوببری آغاز میشد. «احتمالاً سگِ گرِ اون تخممرغهای ما رو میدزده. به قیافه اون سگ میخوره تخممرغخور باشه. همیشه این دوروبر میپلکه.».
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.