توضیحات
معرفی کتاب تهوع
روکانتن مردی تنها است که شهرش را دوست ندارد. او در این گوشهنشینی به ندرت در برخورد با اشیاء دچار حالت تهوع میشود. اولین تهوع او در ساحل دریا، هنگامی که سنگریزهای در دست میگیرد اتفاق میافتد. بعدها این حالت به امور دیگر نیز سرایت میکند.
روکانتن در تنهایی خود به پرسشهای بنیادی در خصوص هستی شناسی برمیخورد. سوال اساسی رمان حاضر این است: «ما چرا وجود داریم؟»
نویسنده اعتقاد دارد که انسان در ابتدای امر هیچ ماهیتی از خود ندارد، بلکه فقط وجود دارد. انسان توسط اعمالش ماهیت خود را میآفریند؛ به عبارتی دیگر بشر هیچ نیست مگر آنچه از خود میسازد. پس برای شناخت هر انسانی، ناگزیریم به اعمالش دقت کنیم
ماهیت انسان، مجموعه اعمال اوست.
از نظر آنتوان روکانتن، شخصیت اصلی داستان، وجود هر چیزی زائد، بیهوده و غیرضروری است و باعث تهوع میشود حتی خودش. خودش را زائد میدید که اگر ناپدید هم میشد، ناپدید شدنش احساس نمیشد، چرا که وجودش در جهان واقعی به هیچ وجه واجب
نبود. در واقع روکانتن وجود خود را دارای ماهیتی ارزشمند نمیدانست، البته او بعداً درمییابد موسیقی و ادبیات این تهوع را تسکین
میدهند و به دنبال جاودانه شدن یا به عبارتی دیگر ارزشمند ساختن موجودیت خود و زندگیش، خود را وقف نویسندگی میکند.
در بخشی از کتاب تهوع میخوانیم:
چیزى نمانده بود که به دام آئینه بیفتم. از آئینه پرهیز مىکنم، ولى به دام پنجره مىافتم. بیکار و عاطل، با دستهاى آویزان به پنجره نزدیک مىشوم. کارگاه ساختمانى، نرده، ایستگاه قدیمى ایستگاه راهآهن قدیمى، نرده، کارگاه ساختمانى. چنان خمیازهاى مىکشم
که اشک به چشمانم مىآید. پیپم را به دست راست مىگیرم و پاکت توتونم را به دست چپ. باید این پیپ را کاملاً پر کنم، ولى
حوصلهاش را ندارم. بازوانم آویزانند، پیشانىام را به شیشه پنجره تکیه مىدهم. این پیرزن لجم را درآورده است. سرسختانه، با آن
چشمان گمشدهاش یورتمه مىرود. گاه وحشت زده مىایستد، گویى خطرى پنهان او را لمس کرده است. اکنون، زیر پنجره من است.
باد دامنش را به زانوهایش چسبانده است. مىایستد، روسرىاش را مرتب مىکند، دستانش مىلرزند. دوباره راه مىافتد: اکنون
پشتش را مىبینم. خر خاکى پیر! به نظرم مىخواهد به سمت راست، یعنى به سمت بلوار نوار بپیچد. باید صد مترى برود. این طور که
او راه مىرود، ده دقیقهاى طول مىکشد، ده دقیقهاى که، من با پیشانى چسبیده به شیشه، باید همین طور بمانم و نگاهش کنم.
بیست بار مىایستد و باز راه مىافتد و باز مىایستد…
من آینده را مىبینم. آینده آنجاست، توى خیابان، آنقدرها رنگ پریدهتر از حال نیست. چه احتیاجى است که تحقق یابد؟ از این تحقق چه چیز بیشترى گیرش مىآید؟ پیرزن، لنگان لنگان دور مىشود، مىایستد. دستى به رشته موهاى خاکسترىاش که از زیر
روسرىاش بیرون زدهاند مىکشد. گام برمىدارد، او آنجا بود، اکنون اینجاست… دیگر نمىدانم کجا هستم. آیا حرکاتش را مىبینم، یا
آنها را گمانه زنى مىکنم؟ دیگر حال و آینده را از هم باز نمىشناسم. با این حال، همه چیز ادامه مىیابد و اندک اندک محقق
مىشود؛ پیرزن در خیابان خلوت پیش مىرود، کفشهاى زمخت مردانهاش را جابهجا مىکند. زمان این است، زمان لخت و عریان، نرم
نرمک به وجود مىآید، منتظرمان مىگذارد و وقتى مىآید بیزارمان مىکند. چون معلوم مىشود از مدتها پیش، آن جا بوده است.
پیرزن به پیچ خیابان نزدیک شده است، دیگر جز کپهاى از پارچه سیاه چیزى نیست. خب، قبول دارم، که این چیز جدیدى است، او دیگر
آنجایى نیست که اندکى پیش آنجا بود، ولى این چیز جدیدى است. چیزى کهنه و کدر و بىطراوت که هرگز نمىتواند باعث شگفتى
من شود. او دارد مىرود تا از پیچ خیابان بپیچد، و مىپیچد: در مسیر یک ابدیت.
خودم را از پنجره جدا مىکنم و تلو تلو خوران در اتاق قدم مىزنم؛ در دام آئینه مىافتم، به خود نگاه مىکنم، حالم از خودم به هم مىخورد: باز هم یک ابدیت. سرانجام از تصویر خویش مىگریزم و خود را روى تختخواب مىاندازم. به سقف نگاه مىکنم، مىخواهم بخوابم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.