توضیحات

                                                              کتاب ارتباط نامربوط

                                               معرفی کتاب ارتباط نامربوط

آن روز، یکی از عادی‌ترین روزهای زندگی‌ام بود؛ نه طلوعش شکل خاصی داشت، نه غروبش آدم را هوایی می‌کرد. آسمان هم مثل همیشه بود، نیمه‌ابری با نم‌نم بارانی که گاهی زمین را خیس می‌کرد. من هم همان آدم هر روزه بودم. نه شب پیش خواب عجیبی دیده بودم و نه لا‌به‌لای روزمرگی‌های زندگی‌ام اتفاق جدیدی افتاده بود. همه چیز ظاهراً مثل روزهای قبل و ماه‌های قبل و سال‌های قبل بود، همه چیز، حتی مریض‌های رنگ و وارنگی که آن روز روی صندلی مقابلم ‌می‌نشستند و برایم از دردهایی که امانشان را بریده بود می‌گفتند!

درست یادم مانده که آخرین مریضِ قبل از او را حدود ساعت شش بعدازظهر ملاقات کردم. مردی مبتلا به گاستریت مزمن که سال‌ها بود دارو مصرف می‌کرد. نسخه را که دستش دادم، طبق عادت لبخند زدم و دستم را با حالت دوستانه‌ای به‌سمتش دراز کردم. پشت‌بند قدم‌های او از روی صندلی‌ام بلند شدم و همان‌طور که در حال پوشیدن کتم بودم از پنجره به خیابان شلوغ نگاه کردم. بعد هم کیفم را از روی زمین برداشتم و برای برداشتن سوئیچ ماشینم، به‌سمت کشوی میزم خم شدم. درست در همین موقع منشی کلینیکِ بیمارستان، در اتاق را باز کرد و درحالی‌که لای در ایستاده بود گفت: «ببخشید دکتر، می‌دونم باید برید مطب ولی یه خانومی از اول وقت اومده اینجا و خیلی اصرار داره حتماً امروز ویزیتش کنید. بهش گفتم که باید از قبل وقت بگیره ولی می‌گه با منشی مطبتون سر همین وقت گرفتن، جر و بحث کرده و تحت هیچ شرایطی حاضر نیست پاش رو بذاره اونجا و با منشی شما روبه‌رو بشه، اینجا هم که خودتون در جریان هستید، وقت‌هامون کامپیوتری تا دو ماه دیگه فول‌تایم پر شده! این خانوم هم می‌گه مشکلش اورژانسیه! چی‌کار کنم؟ بفرستمش بره یا ویزیتش می‌کنید!؟»

موبایلم شروع کرد به زنگ زدن. همان‌طور که به‌سمت کشو خم شده بودم، زیر چشمی به صفحه روشن موبایلم نگاهی انداختم. دراین‌حال حروف کلمه «مطب» جلوی چشمانم رژه می‌رفت و زیر نگاه مردد من می‌رقصید. نگاه من و منشی روی صفحه روشن موبایلم به کلمه «مطب» گره خورد. منشی با لحن دلسوزانه‌ای گفت: «می‌تونم بهش بگم بره ولی… بنده خدا از ساعت یک تا حالا اینجا نشسته؟!»

بی‌تفاوت، سوئیچ ماشینم را دوباره داخل کشو انداختم و موبایلم را ریجکت کردم و روی صندلی‌ام نشستم اما قبل از آنکه فرصت کنم حرفی به منشی کلینیک بزنم صدایی از پشت سر منشی گفت: «واقعاً ممنون که قبول کردید ویزیتم کنید دکتر، می‌دونید من چند ساعته پشت در این اتاق نشستم؟!»

منشی کنار رفت و صورت زن نمایان شد. خشکم زد!!! وای، نه…!!! نه…!!! این محال بود!!! محال بود!!! قطعاً داشتم اشتباه می‌کردم!!! شاید هم این دنباله یکی از همان رؤیاها یا کابوس‌های مسخره شبانه بود که حالا در اوایل میانسالی، در این بیداری شوم، سراغم آمده بود!

زن جوان وارد اتاق شد و پشت سرش در را بست و در همان حال ادامه داد: «من یک ساعت قبل از شما اومدم و به‌نظرم این نهایت بی‌انصافی بود اگر قبول نمی‌کردید من رو ویزیت کنید، حتی اگر من از قبل وقت نگرفته بودم و اسمم توی لیست بیمارهای شما ثبت نشده بود!»

همان‌طور که به ‌صورت زن زل زده بودم، به‌سختی نفسی را که وسط سینه‌ام گیر افتاده بود بیرون دادم و بزاق دهانم را قورت دادم. نه… این… محال بود… خدای من، این!!! محال بود… یعنی… ممکن بود این خودش باشد!!! نه، این قطعاً فقط یک شوخی یا یک توهم یا یک تصور هیستریک بود!

زن روی صندلی کنار من نشست. بعد درحالی‌که دفترچه و قبض پذیرشش را روی میز مقابل من می‌گذاشت بی‌توجه به نگاه مات‌زده و حالت غیرطبیعی صورت من گفت: «من آدم قانون‌شکنی نیستم دکتر، عصیان‌گر و آشوب‌گر هم نیستم… اما این منشی مطب شما، به هیچ صراطی مستقیم نیست… من واقعاً چاره‌ای جز این نداشتم! مجبور شدم بیام اینجا توی کلینیک و این مدلی بیام برای ویزیت!»

به جای جواب، به‌سرعت قبض پذیرشش را از کنار دستم برداشتم و به اسم و فامیلش نگاه کردم. وااااااای… نه… نه…! اشتباهی در کار نبود، خودش بوووود!! خوددشش بووووود!! رؤیا شمس! رؤؤؤیا شمس!!! رؤیای من! رؤیای همه سال‌های جوانی من! تنها رؤیای زندگی من! تنها عشقم! تنها کسی که در همه دوران زندگی‌ام توانستم دوستش داشته باشم!

تقریباً بیست سال پیش بود! دانشکده علوم پزشکی شهید بهشتی! من آن موقع سال پنجم بودم. دانشجوی قُمی ریزه‌میزه و ریشویی که هیچ‌کس تحویلش نمی‌گرفت! نه دخترها، نه پسرها! اهمیتی هم نداشت… به درک که هیچ‌کس آدم حسابم نمی‌کرد. مهم نمره‌هایم بود که چشم همه را کور می‌کرد! مخصوصاً چشم استادها را! شب و روزم شده بود درس! خواب و خوراکم شده بود درس! سرگرمی و گردش و هواخوری و لذت و شادی و خنده و تفریحم شده بود درس! شده بودم تارک دنیایی که جز کتاب‌های پزشکی و جزوه‌های درسی و کارورزی‌های شبانه‌روزی و مریض‌های رنگ‌و‌وارنگ، نه کسی را می‌دید، نه با کسی حرف می‌زد و نه با کسی دمخور بود. تا اینکه… تا اینکه یک روز وسط حیاط دانشگاه چشمم به کسی افتاد که دنیا را روی سرم خراب کرد. آن آدم کسی نبود جز همین زن!… همین زنی که حالا با خونسردی تمام مقابلم نشسته بود و می‌گفت ممنون که قبول کردید ویزیتم کنید آقای دکتر!

0/5 (0 دیدگاه)