توضیحات

                                                                            کتاب دمیان

                                                                   معرفی کتاب دمیان  
مروری بر کتاب دمیان

 

کتاب دمیان نخستین بار در سال 1919 تألیف شد و یکی از برجسته‌ترین کتاب‌های جهان ادبیات می‌باشد که “هرمان هسه” اولین بار آن را با نام مستعار “امیل سینکلر” منتشر کرد اما بعدا خاطرنشان کرد که این کتاب اثر خود اوست. موضوع کتاب دمیان در مورد جوانی به
نام “امیل سینکلر” می‌باشد و به نحوی قصه‌ی زمان جوانی “هرمان هسه” را شرح می‌دهد. داستان با خروج سینکلر از منزل و ورود او به
صحنه‌های اجتماعی شروع می‌شود.

او بعد از خروج از خانه با دو دنیای کاملاً متفاوت رو به رو شده است. یکی از این دو دنیا که خانواده اش را شامل می شود، از دیدِ او روشن، آرام و زیباست و دیگری دنیای تاریک و ترسناک مدرسه، خیابان، شهر و تمام جهان است. این جوان در مواجهه با این دو دنیا با
درون خودش آشنا می شود و خودشناسی او زمانی به نقطه ی اوج خود می رسد که یکی از همکلاسی های سینکلر با نام “دمیان” او
را از آزار و اذیت های یکی دیگر از همکلاسی های شان رها می سازد.

از این جا به بعد است که سینکلر، تحت تاثیر “دمیان” قدم به دنیایی می گذارد که منجر به شناخت درست روح آدمی و خویشتن شناسی می شود. او با کمک “دمیان” کم کم خود واقعی اش را می یابد و بعدها خودش راهنمای آدم های دیگری می شود که قصد
دارند قدم در راه خودشناسی بگذارند.
بخشی از کتاب دمیان؛ انتشارات جامی

در یکی از شامگاهان اوایل تابستان، خورشید در حال غروب با یک درخشش سرخی پنجره اتاقم را که به طرف مغرب باز می‌ شد روشن می کرد. اتاق داشت تاریک می شد، در این موقع فکری به خاطرم رسید که تصویر بئاتریس یا دمیان را از پنجره آویزان کنم و تابش
خورشید مغرب را بر آن بنگرم. خطوط چهره محو شد و از میان رفت، در حالی که چشمانش با حلقه ی آتشین، پیشانی نورانی و لبانش
با سلفی تندی روی صفحه کاغذ با درخشندگی وحشیانه از هم تجزیه شدند.

مدت درازی در برابر تصویر نشستم. حتی پس از اینکه تصویر در تاریکی فرو رفته بود. کم‌ کم درک کردم که این نه تصویر بئاتریس است و نه تصویر دمیان. بلکه تصویر خودم است. تصویر شبیه من نبود، نبایستی هم می‌ شد – این را حس می کردم – اما زندگانی مرا بیان
می ‌کرد و حتی زندگانی درونیم را. سرنوشت یا اهریمن مرا نمایان می کرد، به طوری که دوست من می ‌گشت اگر یک دوست می توانستم پیدا کنم. معشوقه من می ‌گردید اگر معشوقه می داشتم. همچنین زندگانی و مرگ من نیز می گردید. در این تصویر حتی
آهنگ و ضرب سرنوشتم را می شناختم.

در این هفته ها قرائت کتابی را شروع کرده بودم که بر من عمیق تر از آنچه تا به آن روز خوانده بودم تاثیر بخشیده بود. بعد از آن هم کمتر کتابی چنین تاثیری بر من داشته است. مگر نیچه شاید. این مجلدی از نوالیس بود با کلمات و جملاتی که خیلی از آنها برایم غیر قابل
فهم بود اما با وجود اینکه در منجر به بی انتهای ایجاد می‌کرد یکی از آن ها برایم غیر قابل فهم بود، اما با وجود این در من جذبه بی
انتهایی ایجاد می کرد. افکار بر من موثر افتاد و با قلم، زیر تصویری که کشیده بودم، نوشتم «سرنوشت و روح نام یک چیز واحد است» این را من فهمیده بودم.

اغلب باز به دختر جوانی که نامش را بئاتریس نهاده بودم بر می خوردم. با دیدنش اثری از ستایش در خود حس نمی کردم بلکه همیشه یک توافق شیرین، یک حس خیلی مطبوع در من بیدار می ‌شد که چنین تعبیر می‌شد: «رشته ای هست که مرا وصل می‌ کند نه به تو،
بلکه به تصویر تو، تو قسمتی از سرنوشت من هستی.»

در این زمان اندوه دوری ماکس دمیان بیش از هر زمانی در من شدت یافت. سال ها بود که از او هیچ خبری نداشتم. فقط یک بار هنگام تعطیلات برایم اتفاق افتاد که او را ملاقات کنم. حالا متوجه هستم که از خجالت یا از تکبر، فراموش کردم که در یادداشت های خودم از
این ملاقات کوتاه ذکری بکنم. بر من واجب است این سهل‌ انگاری را جبران کنم.

روزی که بدون هیچ قصدی در شهر می گشتم با چهره بیزار و خسته از عیاشی، عصا را در دستم می چرخاندم و با تحقیر به صورت رجاله ها خیره شده بودم. در این وقت با دوست دیرینم رو به‌ رو شدم. تا دیدمش لرزم گرفت. مانند برقی خاطره فرانتز کرامر به ذهنم آمد.
آه! ای کاش دمیان تمام این داستان را فراموش کرده باشد. به او مدیون بودن، چقدر ناپسند بود!

 

 

0/5 (0 دیدگاه)