توضیحات

                                                                  کتاب هنوز امیدی هست

                                                  معرفی کتاب هنوز امیدی هست

این کتاب روایتگر ماجرای زندگی یک خانواده بعد از از دست دادن فرزند کوچک شان است، پسری که انگار به خانه روشنایی می بخشید و طی حادثه ای غمبار جان خود را از دست داد.

مرگ همیشه برای ما پرسش آفرین بوده، این که چه چیزی بعد از آن انتظارمان را می کشد و این که اگر کسی از عزیزانمان را از دست بدهیم چه خواهد شد. نویسنده در این کتاب تجربه حقیقی خود را از مرگ عزیزترین کسش به اشتراک گذاشته و ماجرای یک تغییر اساسی در نگرش نسبت به زندگی را حکایت کرده است، تغییر نگرشی ناشی از دشوارترین لحظات که انگار معنای زندگی را زنده می کنند و این پرسش را در ذهن می آفرینند: آیا ما پیش از مرگ زندگی کرده ایم؟

گزیده ای از کتاب هنوز امیدی هست

اگر شما باور دارید که خداوند به ما گوش می دهد و ما را دوست دارد، در آن صورت من فکر می کنم که منصفانه باشد که بگوییم من احتمالا آن روز یک نشانه دریافت کردم. در آن لحظه، که در درمانده ترین وضعیت خودم قرار داشتم، وقتی به چیزی نیاز داشتم که به من کمک کند تا ادامه دهم، آن پرنده قرمز کوچک به من یک نشانه داد. مهم تر از آن، به من امید داد.

لحظه شماری می کردم که به خانه مادرم بروم و داستان را برای همسر و بقیه  تعریف کنم. برای اولین بار بعد از آن روز مصیبت وار، احساس کردم که شاید، فقط شاید اوضاع بهتر شود. با تمام وجود باور داشتم که مواجه ام با آن سهره یک تغییری ایجاد می کند، اما فکرش را هم نمی کردم که آن سهره در ادامه چقدر در زندگی ما مهم خواهد شد.

من به خانه مادرم برگشتم و با هیجان داستان برخوردم با آن پرنده را برای هر کسی که آن روز دیدم تعریف کردم. چیزی در مورد آن بود که مرا به ادامه دادن وا می داشت. احساس کردم که کمی قوی تر شده ام، و ناگهان احساس کردم که لازم است که در مراسم ترحیم سث صحبت کنم. تا آن موقع هیچ برنامه ای برای این کار نداشتم، اما حالا پیامی داشتم که باید به بقیه می رساندم، پیام عشق و امید. مردم باید آن را می شنیدند. من باید آن را با دیگران به اشتراک می گذاشتم. تنها مسئله این بود که آیا من قدرتش را داشتم که در مراسم ترحیم پسرم بایستم و واقعا سخنرانی کنم.

می توانستم به اندازه کافی خونسردی ام را حفظ کنم تا پیامم را برسانم؟ انگار داشتم از خودم می خواستم که دست به کار واقعا بزرگی بزنم، اما کاری بود که می دانستم باید امتحانش کنم. حسی از درون به من می گفت که حق انتخابی نداری.

0/5 (0 دیدگاه)