توضیحات

                                                       کتاب ساعت نهم

                                        معرفی کتاب ساعت نهم

ساعت نهم

آلیس مک درموت

محمدجواد فیروزی

خانم آلیس مک درموت در ساعت نهم داستان جوان ایرلندی‌ای به نام جیم را روایت می‌کند که در یک بعد از ظهر زمستانی شیرهای گاز را در آپارتمان خود در بروکلین باز میکند او با این کار خواسته است به همه یادآوری کند که «آدم خودش است و ساعات زندگی‌اش فقط متعلق به خودش است» پس از آتش سوزی خواهر سینت سیوییر به کمک و هدایت همسر باردار جیم می آید…

کتاب « ساعت نهم  » نوشتۀ آلیس مک‌درموت ترجمۀ محمدجواد فیروزی

گزیده ای از متن کتاب:

اَلیس مَک‏دِرموت،
نویسنده، رمان‏نویس، و مقاله‏‏نویسِ آمریکایی است
که چندین جایزۀ معتبر بین‏المللی در کارنامۀ خود دارد و سه بار در مرحلۀ نهایی جایزۀ پولیتزر شرکت داشته است. او برندۀ جوایزی همچون جایزۀ ملی کتاب[1] و جایزۀ کتاب آمریکا[2] (برای کتاب بیلیِ جذاب[3]) شده ‏است.
خانم مک‏‏درموت استاد
علوم انسانی در دانشگاه جانز هاپکینز[4] است.

داستان این کتاب در آمریکای ۱۹۲۰ و در محله‏ های ایرلندی ‏تبار نیویورک می‏گذرد و فضای آن خواننده را به جهانِ دوبلینی‏ های ایرلند می‏برد. شخصیت‏های داستان دوست‏ داشتنی و جذاب‌اند. تغییر روایتِ بین گذشته و حال و بهره‏ گیری از تداعی‏ های گذشته و حال شیوه‏ای است که در این رمان به ‏خوبی به‏ کار گرفته شده است. خانم مک‌درموت می‏ گوید هرگز قصد نگاشتن کتابی دربارۀ راهبه‏ ها را نداشته است و آنچه او را تشویق به نوشتنِ این رمان کرده حکایت اجیر کردن یک جایگزین در
اثنای جنگ‏های داخلی در آمریکا بوده است. رمانِ ساعتِ نهم در سال ۲۰۱۸ جایزۀ معتبر فمینا از کشور فرانسه را به‏‌عنوانِ بهترین کتابِ خارجی سال به خود اختصاص
داد.

این روزهای کوتاه و تیره‏

سوم فوریه، کل روز هوا تیره و بارانی بود.
صبح بارانِ
نم‏‏نمِ سردی بارید و اواخر عصر سقف آسمان
پایین آمد و رنگِ خاکستری به خود گرفت. ساعت چهار، جیم زنش را راضی کرد که تا هوا کاملاً تاریک نشده، برود مقداری خرید کند.
با حرکتِ ملایمِ دست در را پشتِ
سر زنش بست.
موهایش کم‏پشت و پیشانی‏اش بلندتر شده
بود و دندانِ نیشِ سمتِ راستش افتاده
بود، اما هنوز او مردِ خوش‏قیافه و دلپذیری بود که در سی‌ودوسالگی می‏توانست خودش را
جای مردی بیست‌ساله قالب کند. ابروهای پُرپشت و مژه‏های تیره‏اش در شانزده‌سالگی روح از سرِ هر
زنی می‏پراند. اگرچه کچل و بی‏دندان شده بود، که ظاهراً سرنوشتش چنین بود، اما آن چشم‏ها می‏توانست تا پیری خدمتش را کند.

پالتویش جفتِ در به چوب‏لباسی آویزان بود.
آن را از سرِ چوب‏لباسی برداشت و از درازا روی پاهایش لوله کرد. بعد روی زمین در آستانۀ
در قرار داد و آستین‏ها و سجافِ آن را تا جایی که می‏توانست توی درزِ زیرِ در چپاند.
آپارتمانشان رشته‌اتاقی در یک خطِ مستقیم بود: تهِ راهرو آشپزخانه بود، بعد اتاقِ غذاخوری،
اتاقِ نشیمن، و جلوی همۀ اینها اتاقِ خواب. فقط کافی بود تا نیمکتِ سنگین را چند متر
جلوتر در امتداد دیوار هل دهد تا راهِ ورودِ زنش به خانه را مسدود کند. از نیمکت بالا
رفت تا پنجرۀ بالای در را وارسی کند و مطمئن شود کاملاً بسته است. بعد پایین پرید.
توری‏های پشتِ نیمکت را صاف و راست کرد و جای پایش را که کمی روی مخملِ بالشتک مانده
بود با دست صاف کرد.

در
آشپزخانه، گونه‏اش را
به لعابِ سردِ اجاق گاز چسباند
و دستش را
بین شکافِ تنگِ بینِ
اجاق گاز و دیوارِ زردرنگِ آشپزخانه فرو برد. کورمال کورمال آنجا را با دست کمی گشت. یک تله‏موش آنجا کار گذاشته
بودند، یا شاید هم مربوط به خیلی پیش‌ترها بود، اما همین سبب می‏شد احتیاطِ بیشتری
به خرج دهد. شیلنگ لاستیکی‏ای که اجاق‏گاز را به شیرِگاز وصل می‏کرد، با توجه به فضای محدودِ بینِ دیوار و اجاق، تا آنجا که در توان داشت با شدتِ هرچه تمام‌تر
کشید. صدای پُپِ رضایت‏بخشی و از پی آن صفیری که به‌سرعت محو شد شنیده شد. شیلنگ‌به‌دست،
صاف و راست ایستاد. پنجرۀ آشپزخانه مشرف به حیاط‏خلوتی خاکستری بود که در روزهای آفتابی
رویشان، ردیف‌به‌ردیف، رخت‏‏شسته‏ها را پهن می‏کردند تا زیر آفتاب خشک شود، اگرچه کفِ
آن حیاط ‏خلوتِ ژرف و گود، حتی در بهترین شرایطِ آب‌وهوایی، گورستانِ وسایلِ اسقاط‌شده و جنگلی از آت‌وآشغال
بود. حیاط پُر بود از موش و صندوق‏های چوبی شکسته و تُشک‏های فرسوده که فنرهایش بیرون
زده بود. یک پوشش گیاهیِ درهم‌پیچیده و گوریدۀ تمام‏عیارِ شهری: درختی بیمار، پیچک‏های
بالاروندۀ سیاه؛ تلاشی برای برپا کردنِ باغچه‌ای که مدت‏ها پیش از خیرش گذشته و رهایش
کرده بودند. از ژرفایِ سینۀ این حیاط‏خلوت هر صدایی که برمی‏خواست، از سمساری دوره‏گرد گرفته تا مستی خودسر
و کله‏شق،
صدایی بود به‏درد‏نخور که
گره‏گشای هیچ کاری نبود. روزی اَنی، درحالی‌که یک گیرۀ لباس بین دندان‏هایش گرفته بود
و سبدِ ملحفه‏‏های خیس جلوی پاهایش قرار داشت، روی لبۀ پنجره نشسته بود که مردی را
دید که بچۀ کوچکی را روی کثافت‏ها می‏کشید و به تیرکِ زمختی که بندِ رخت‏ها را به آن
گره می‏زدند می‏بست. اَنی دیده بود که مرد کمربندش را بیرون کشیده بود و با شنیدنِ
صدای اولین برخوردِ کمربند به نرمۀ ساقۀ پای لختِ کودک، شروع کرده بود به فریاد کشیدن.
گیره‏های لباس، و بعد یک گلدانِ پیچک و تَشتِ فلزی‏ را که همچنان مملو از آبِ صابون
بود به طرفش پرتاب
کرده بود. تا نیمه از پنجره به بیرون خم شده بود، تهدیدش کرده بود پلیس، ادارۀ آتش‏نشانی،
انجمنِ گِریتی[5]
را خبر خواهد کرد. مرد طوری که پنداری تغییر ناگهانی هوا یا رگباری غیرمترقبه مزاحم
ادامۀ کارش شده باشد، نظری کوتاه به بالا کرده بود، شانه بالا انداخته بود و بعد کودک
را که هق‏هق می‏کرده باز کرده و کشان‏کشان برده بود. اَنی فریاد زده بود: «فکر نکن
نمی‏شناسمت!» هر چند چاخان می‏کرد، او را نمی‏شناخت. می‏توانست مثل آبِ خوردن دروغ
بگوید. آن روز عصر او یک ساعت تمام خیابان را بالا و پایین کرده بود تا شاید سروکلۀ
آن مرد و پسرک پیدا شود.

وقتی جیم از صدای فریادهای زنش سراسیمه به
داخلِ آشپزخانه دویده بود، سر و نیمی از تنۀ اَنی از پنجره بیرون بود و تنها یکی از
انگشت‏های پایش با کفِ آشپزخانه تماس داشت. مجبور شده بود با دست‏هایش باسنِ او را
بگیرد تا از خطرِ افتادن در امانش دارد. آن روز نیز یکی دیگر از آن‌همه بارها بود که
جیم به سرِ کار نرفته بود یا اینکه آن‌قدر دیر رسیده بود که شیفتِ کارِ آن روزش را
از دست داده بود.

جیم با زمان مشکل
داشت. این امر برای یک کارگرِ راه‏آهن بداقبالی بود، حتی برای کسی که در «بی‌‏آر‏تی»[6]
کار می‏کرد. مشکلش
این بود که خوش داشت زمان را نادیده بگیرد. از نادیده گرفتنِ زمان لذت می‏برد. او در
پایانِ شبی طولانی، در ساعتِ پنجِ صبح که از آن گریزی نبود به خانه می‏آمد؛ ساعتِ پنج
صبح، آن خطِ مرزی، آن دیوار ناگهانی و غیرمنتظره‏ای که به همۀ لذاتِ شبانه (میگساری، گپ زدن، خوابیدن، یا در آغوش کشیدنِ
تنِ گرمِ اَنی) پایان می‏بخشید؛ درحالی‌که مردانِ دیگر، این گوسفندهای بیچاره، هر صبح
واداده و بره‏وار، از لذتِ خواب یا میگساری یا گپ زدن یا نردِ عشق باختن می‏زدند تا
به سرکار بروند و به وظایفِ روزانه‏شان عمل کنند، و او این را از همان اوانِ کودکی
می‏دانست که با برگزیدنِ ساده‏ترین نوعِ امتناع، یعنی بستنِ چشم‏ها، می‏توانست هر جور
که دلش می‏خواست رفتار کند. فقط کافی بود زیرِ لب بگوید، من نمی‏روم. مجبور که نیستم.
البته، همیشه هم لازم نبود کل روز به خودش فشار بیاورد و امتناع کند. گاهی، فقط لذتِ
همین یکی‌دو ساعت دیر کردن برایش کفایت می‏کرد تا به او یادآوری کند که او، دستِ‌کم، آدمِ خودش بود، که ساعاتِ
زندگی‏اش متعلق به خودش تنها بود؛ مگر متاعی باارزش‏تر از این هم داشت؟

دو هفته قبل، او را به دلیلِ بی‏قیدی و نافرمانی
از کار برکنار کرده بودند. او، در هیئت یک مرد و درونِ پوستۀ واقعی خود، و نه آن آدمِ
خجالتیِ سرخ‌شده و تحقیرشده‏ای که شلخته‏وار مقابلِ رؤسایش می‏ایستاد، خیلی راحت ضربه
را نادیده گرفته بود،
به آنها پشت کرده بود و راحت و بی‏تفاوت راهش را کشیده و رفته بود، انگار که نه انگار.
اما اَنی بعد از شنیدنِ این ماجرا از زبانِ خودِ او گریه کرده بود و همین‏طور که اشک
می‏ریخت با لحنی عصبانی گفته بود کودکی در راه دارند؛ با آگاهی به اینکه دادنِ چنین
خبرِ مهمی به جیم در چنین شرایطی، محکوم کردنِ
آن کودک به یک زندگی عذاب‏آور است.

جیم دستمال‌خشک‏کن‏هایی را که اَنی روی ظرفشویی
گذاشته بود تا خشک شوند برداشت، طناب‏پیچ‏شان کرد و در امتدادِ لبۀ پنجرۀ آشپزخانه
قرار داد.

0/5 (0 دیدگاه)