توضیحات

                                                                                   کتاب ویل

                                                                             معرفی کتاب ویل

                                                                 مروری بر کتاب ویل

این کتاب داستان پسری به نام ویل را در خود جای داده که بعد از خودکشی پدرش تلاش می کند تا با کمک های مخفیانه خود به انسان های پیرامونش، بر درد و بیچارگی خود سرپوش بگذارد و بر آن غلبه کند.

او روزهایی شبیه به هم را سپری می کند؛ بیشتر وقت ویل در مغازه «همه چیز یک دلار» می گذرد و بعد زمان خود را به فراگیری و تمرین دستور مشهور نان ذرت پدرش اختصاص می دهد؛ در نهایت قدم زدن در خیابان های لس آنجلس کار دیگری است که پسر 16 ساله داستان به آن مشغول می شود.

هنگامی که ویل متوجه می شود دوست دوران کودکی او پلایا در یک مهمانی مورد تجاوز قرار گرفته، یک مهمانی که ویل هم در آن حضور داشت و اگر کمی بیشتر در آن جا می ماند این اتفاق برای پلایا نمی افتاد، تن آسایی ناشی از غم را رها می کند و تصمیم می گیرد برای بهتر شدن دنیا کاری بکند.

گزیده ای از کتاب

او سر تا پای مرا ورانداز می کند. این کار را گاهی اوقات انجام می دهد. انگار ناگهان متوجه می شود من مرد هستم؛ آیا می شود به من اعتماد کرد یا من هم یک متجاوز هستم؟

دستم را جلوی صورتش تکان می دهم؛ انگار دارم می گویم: هی، به من نگاه کن. من ویل هستم، پسرت که متجاوز نیست.

چهره اش آرام شد.

«متاسفم ویل. این مسئله اوقاتم را تلخ کرده است. تو هم در آن مهمانی بودی؟»

«آره.» آن مهمانی سه شنبه بود؛ روز شب کاری مامان، شب تلاش برای پختن نان ذرتی. «اما زود از آن جا بیرون زدم.»

«آن ها را می شناسی؟ آن متجاوزها را؟»

نه. نمی شناسمشان. واقعا نه.

پلایا تنها کسی است که می شناسم. یا عادت دارم بشناسم.

 

امروز مامانم دوباره با گفتن این که چطور قلب پدر و مادر پلایا شکسته شده است، این ماجرا را یادآوری کرد و گفت که آیا می خواهم با پلایا صحبت کنم.

درباره چی؟ تجاوز؟ نه. پدرم؟ نه. نان ذرتی؟ نه.

من تمام این سال ها با پلایا درباره هیچ چیز واقعی ای صحبت نکرده ام، اما این را به مامانم نمی گویم. تیغ موکت بری ام را برمی دارم و به طرف در می روم.

نه این که در موردش تمام این مدت فکر نکرده باشم. من به هرحال نمی توانم همیشه درباره اتفاقات حرف بزنم.

«ویل؟ متاسفم.»

دم در می ایستم. برمی گردم.

«برای چی؟»

مامانم سرش را تکان می دهد. انگار حتی نمی داند برای چی متاسف است

0/5 (0 دیدگاه)