توضیحات

                                                                 کتاب مرد مرموز (ماجرای واترگیت)

                                                    معرفی کتاب مرد مرموز (ماجرای واترگیت)

مرد مرموز ( ماجرای واتر گیت )

باب وودوارد

ترجمه : عباسقلی غفاری فرد

کتاب مرد مرموز بازنمایی ماجرای واتر گیت است ، ماجرایی که از طریق شنود مذاکرات انتخاباتی ریچارد نیکسون صورت گرفت که خود را برای دومین دوره ی ریاست جمهوری اش مهیا می کرد ،رسوایی که کار را به دیوان عالی قضایی فدرال آمریکا کشاند و منجر به کناره گیری نیکسون شد . در اصل عامل اصلی برای افشا کردن واترگیت ، ((مارک فلت )) مرد شماره دو اف بی آی بود که سالها نامش پنهان بود و تنها به اسم ((گلوگشاد)) از او یاد می شد. باب وودوارد به همراه همکارش کارل برنشتاین روزنامه نگارانی بودند که پرده از رسوایی واترگیت برداشتند . وودوارد در این اثر به مارک فلت پرداخته و در خلال آن ماجرای واترگیت  و تاثیر آن بر سیاست آمریکا و جهان را باز پرداخته است .

گزیده ای از کتاب مرد مرموز :

عصر یک روز برای تحویل چنین بسته‌ای به زیر زمین جناح غربی کاخ سفید که در آنجا اتاق کوچکی نزدیک اتاق بحران و برخی دفاتر ستاد شورای امنیت ملی قرار داشت رفته بودم. به طور مبهمی به یاد می‌آورم که در آنجا چند ماشین‌فروشی در پهلو یا در انتهای تالار به چشم می‌خورد.

در آغاز کتاب مرد مرموز می خوانیم :

 

پیشگفتار مترجم

 

رسوایی واترگیت برای افکار عمومی ایالات متحدۀ آمریکا، و جایگاه آن در عرصۀ سیاسی جهان، رویدادی شگرف به‌شمار می‌رود.
در این پیشامد، گماشتگانی به درون هتل واترگیت در مجتمع واترگیت رخنه کردند و برای شنود گفتگوها، میکروفن‌های مخفی کار گذاشتند و اسناد و مدارکی را به سرقت بردند. این رویداد در روند انتخابات ریاست جمهوری، در سال 1972 و آغاز انتخاب ریچاد نیکسون برای دورۀ دوم ریاست‌ جمهوری انجام گرفت. باب وودوارد، چنان‌که در متن همین کتاب نوشته، اتفاقی و از طریق مارک فلت، مرد شمارۀ 2 اف‌بی‌آی، به این قانون‌شکنی پی برد و همراه کارل برنشتاین، همکار روزنامه‌نگار خود و به کمک روزنامۀ واشنگتنپست، و با اطلاعاتی که از مارک فلت دریافت می‌کرد، رویداد واترگیت را آشکار ساخت. نام مارک فلت، 33 سال پنهان ماند و او را تنها با نام ساختگی گلوگشاد می‌شناختند. دیوان عالی قضایی فدرال به بررسی رویداد پرداخت و ریچارد نیکسون ناچار از کناره‌گیری شد. ریچاد نیکسون به سیا دستور داده بود که نگذارد مأموران اف‌بی‌آی موضوع واترگیت را پیگیری کنند. پس از کناره‌گیری نیکسون و تحویل نوارهای کاست ضبط شده از طریق میکروفن‌های مخفی، این مورد ثابت شد. سرقت اسناد و مدارک از اف‌بی‌آی بسیار مهم بود و به آوازۀ آن سازمان آسیب زیادی زد.

ایالات متحدۀ آمریکا خود را گهوارۀ دموکراسی جهان می‌داند. از آنجا که ممکن است دستیابی ایالات متحدۀ آمریکا به آزادی و دموکراسی تنها در راستای هوشمندی و توانایی مردم آن سرزمین برآورد شود، و بسترهای بایا برای شکوفایی اندیشه و آزادی نادیده انگاشته شوند، یادآوری این نکته مهم است که روند نامبرده، در درازای 250 سال از آغاز موجودیت کشور مستقل ایالات متحدۀ آمریکا شکل گرفته و این سال‌های اندک، در برابر سال‌های عمر کشورهای دارای فرهنگ و تمدن، مانند ایران؛ هند؛ چین؛ مصر؛ و تمدن‌های باستانی میان رودان (سومر؛ بابل؛ آشور؛ اکد)، بسیار ناچیز است. مردم ایالات متحدۀ آمریکا از دیدگاه ساختار ذهنی و اندیشه بر دیگر مردم جهان برتری ویژه‌ای ندارند؛ به سخن دیگر، پیشرفت آنها در زمینه‌های گوناگون سیاسی؛ فرهنگی؛ اجتماعی؛ اقتصادی؛ نظامی؛ و… تنها برآمده از جوهر آنها نیست، بلکه موارد عرضی هم بسیار اهمیت داشته است. چنان که در پشت ظاهر خندان و شسته و رُفته دولت‌مردان آمریکا، گاهی چهرۀ بسیار خشن و بد دهن دیده می‌شود که با ظاهر فرهنگ و تمدن نامبرده سازگار نیست. به باور نگارنده، بهترین تجزیه و تحلیل در بررسی این ساختار و به عنوان دیباچه‌ای برای کتاب حاضر، گزارشی، هرچند کوتاه از چگونگی زایش و برآمدن و پرآوازه شدن ایالات متحدۀ آمریکا، می‌تواند سودمند باشد.

ایالات متحدۀ آمریکا بخشی از قارۀ بزرگ آمریکا است. در شمال ایالات متحده، کشور کانادا قرار دارد؛ در جنوب آن کشورهای آمریکای مرکزی جای دارد؛ و درجنوب این کشورها، سرزمین‌های آمریکای جنوبی واقع است. آمریکای مرکزی و آمریکای جنوبی را با هم، آمریکای لاتین می‌نامند و این نامگذاری به دلیل دستیابی مردم لاتین زبانِ اسپانیا بر
آن سرزمین‌ و گویش کنونی شهروندان آمریکای لاتین به زبان لاتین است.

 

پیدایش قارۀ آمریکا به سال‌های پایانی سدۀ پانزدهم برمی‌گردد[1]، اما دریانوردان بی‌باک وایکینگ پیش از آن، به‌سوی دنیای ناشناخته کشتی‌رانی کرده بودند. در حدود 985 میلادی، گروهی از وایکینگ‌ها به فرماندهی بجارنی هرجُلفسُن[2]، از ایسلند به سوی گرینلند کشتی‌رانی کردند و در سواحل کنونی کانادا پیاده شدند. نزدیک پانزده سال بعد، لیف اریکسُن[3] از گرینلند به کشتی‌رانی پرداخت تا اکتشافات هرجُلفسُن را پی بگیرد. این وایکینگ‌ها شمال کانادا را پیدا کرده بودند. اما اروپایی‌ها متوجه این رویداد نشدند تا این‌که نوبت به کریستف کلمب[4] دریانورد ایتالیایی رسید، او در 3 اوت 1492، از سوی ایزابل ملکۀ اسپانیا، به قصد پیدا کردن راهی به شرق دور از طریق کشتیرانی به‌طرف غرب، به راه افتاد. او با سه کشتی سفر خود را آغاز کرد و در 12 اکتبر، حدود 68 روز بعد به خشکی رسید و پرچم اسپانیا را در جایی برافراشت که به سان سالوادر[5] (به اسپانیایی یعنی رهانندۀ خجسته) شناخته شد. کلمب گمان می‌برد که به کناره‌های چین رسیده و جزایری را نزدیک چین و هند پیدا کرده است. به همین دلیل، مردمی را که در آنجا می‌زیستند، هندی نامید. کلمب سه بار دیگر به سفر دریایی رفت و در سال 1493، پورتوریکو[6]، جامائیکا[7] و چندین جزیره از مجمع‌الجزایر آنتیل را پیدا کرد. در سال 1502، به کشف هندوراس تا پاناما پرداخت. کلمب در سال 1506 درگذشت و هرگز پی نبرد که سرزمین تازه‌ای را پیدا کرده است. پس از درگذشت کلمب، دریانورد دیگری به نام آمریکو وسپوچی[8] که در میانۀ 1503-1497، چند سفر اکتشافی در اقیانوس اطلس انجام داده بود، پی برد که سرزمین تازه، بخشی از آسیا نیست و پس از بازگشت به اروپا، سرزمین پیدا شده را دنیای جدید نامید. یک جغرافی‌دان آلمانی پس از خواندن نوشته‌های وسپوچی، دنیای جدید را به نام کوچک او، آمریکو (آمریکا) نامید. پانزده سال پس از درگذشت کلمب، دریانوردان اسپانیایی به تصرف آمریکا پرداختند. فتح مکزیک و پرو از رویدادهای شناخته شدۀ این روزگار بود که بیشتر به شیوۀ راهزنی و آدم‌کشی توسط کسانی مانند هرناندو کرتز[9]؛ فرانسیسکو پیزارو[10]؛ و آلماگرو[11] انجام گرفت[12].

 

ایالات متحدۀ امریکا را بیشتر انگلیسیها شکل دادند. در سال 1497م، جان کَبُت[13] از سوی هنری هشتم پادشاه انگستان، اجازه یافت تا سرزمین‌های تازه‌ای را برای آن کشور بیابد. کَبُت به جزایر دماغۀ برتون[14] رسید و کناره‌های شرقی آمریکای شمالی را به نام انگستان فتح کرد. در این روزگار انگلستان، رقابت سختی را با اسپانیا آغاز کرده بود. انگستان با آماده‌سازی نیرومندترین نیروی دریایی جهان، توانِ این را پیدا کرده بود که آرمادای شکست‌ناپذیر اسپانیا را شکست دهد. انگلیسیها با تکیه به قدرت تازۀ خود، در دنیای جدید با اسپانیا رقابت تازه‌ای آغاز کردند. بازرگانان انگلیسی برای تشویق مردم جهت مهاجرت به دنیای جدید، شرکت‌های بازرگانی تأسیس کردند و هر شرکتی از پادشاه اجازۀ مهاجرت به سرزمین‌های خاصی را گرفت. این شرکت‌ها با تجهیز کشتی‌، تدارکاتی را برای مهاجران دنیای جدید می‌فرستادند، در برابر، مهاجران نیز بخشی از محصولات و فرآورده‌های خو را به شرکت‌ها می‌دادند. اگرچه بیشتر این مهاجران انگلیسی بودند اما از هلند؛ آلمان؛ دانمارک؛ و فرانسه نیز مهاجرانی به آمریکا آمدند. فرانسویها به لوئیزیانا و هلندیها به جزیرۀ منهتن[15] دست یافتند و در سال 1626 شهر نیوآمستردام را در آنجا ساختند. اما انگلیسیها در رقابت با اسپانیا و فرانسه وهلند توانستند به برتری دست یابند و نیوآمستردام را از هلندیها ‌گرفتند و آن را نیویورک نامیدند. در قابت میان انگلیس و فرانسه، مهاجرنشینان به امید دست یافتن به سرزمین‌های تازه، به انگلیسیها کمک می‌کردند.

در این میان، در انگلستان اختلافات مذهبی زیاد شد. در سال 1620، گروهی از پروتستانها که سیاست جیمز اول پادشاه انگلستان را نمی‌پسندیدند، برای رهایی از فشار دولت و انجام آزادانۀ اعمال مذهبی، تصمیم به ترک انگلستان گرفتند. این گروه با کشتی «می فلاور»[16] (گل ماه مه) به سوی شمال شرقی آمریکا به راه افتادند و پس از رسیدن به ساحل، آنجا را نیو پلیموت[17] نامیدند. کم‌کم، مهاجران در کناره‌های اقیانوس اطلس، سیزده مهاجرنشین تشکیل دادند: ماین[18] (1630 م)؛ نیو همپشایر[19] (1630 م)؛ ماساچوست[20] (1630 م)؛ پروویدنس[21] (1636م)؛ کانکتیکات[22] (1636 م)؛ رُد آیلند[23] (1636 م)؛ نیویورک (1626 م)؛ پنسیلوانیا (1682 م)؛ بالتیمور[24] (1745 م)؛ ویرجینیا (1699 م) کارولینای[25] شمالی؛ (1728)؛ کارولینای جنوبی (1672)؛ جُرجیا (1733). در دهۀ 1740، یک‌میلیون تن در این سیزده مستعمرۀ (مهاجرنشین) انگلیس زندگی می‌کردند. بیشتر آنها کشاورزی می‌کردند و برای خانوادۀ خود غذای کافی فراهم می‌آوردند. تنی چند از آنها، کشتزارها یا نهالستانهای گسترده‌ای در اختیار داشتند و می‌توانستند از طریق شهرهای کوچک، فرآورده‌های خود را به ماوراء بحار بفرستند. در جنوب و دیگر مناطق تحت تصرف اسپانیا نیز مهاجرنشینانی شکل گرفت. مهاجران انگلیسی، پادشاه و پارلمان را به رسمیت می‌شناختند و خود را پیرو آنها می‌دانستند. با گذر زمان اوضاع مهاجرنشینان رو به پیشرفت گذاشت و سه نوع مهاجرنشین شکل گرفت: مهاجرنشین سلطنتی که توسط یک حاکم و مشاور از سوی پادشاه انگلستان اداره می‌شد؛ مهاجرنشین ملاّک که در این نوع مهاجرنشینی، همه یا بیشتر زمین‌ها، از آن یک تن به‌شمار می‌رفت؛ و مهاجرنشین خودگردان که طی آن، مهاجران (زمین‌داران)، حاکم و مشاور و مجلس را تعیین می‌کردند[26].

 

استقلالخواهی مهاجرنشینان (مستعمرات) از اختلاف با انگلستان بر سر مسائل اقتصادی آغاز شد. پارلمان انگلستان گمان می‌کرد که مهاجرنشینان منبع بزرگی از ثروت هستند و باید از آن دارایی‌ها برای بازسازی امور مالی انگلستان استفاده شود و مهاجرنشینان باید به ثروتمند شدن زمین‌داران و دامداران و بازرگانان انگلیسی کمک بکنند. مستعمره‌نشینان ناچار بودند فرآورده‌های خود را ارزان به انگلیسیها بفروشند و کالاهای آنها را گران بخرند. دولت انگلستان مالیات‌های گوناگونی بر فرآورده‌های مستعمره‌نشینان، از جمله تنباکو؛ شکر؛ و خز وضع کرد. در سال 1765م، قانون تمبر وضع شد که بنا بر آن ثبت همۀ اسناد رسمی باید با ابطال تمبر انجام می‌گرفت و این نوعی مالیات به شمار می‌رفت. این قانون در پی شورش مستعمره‌نشینان؛ لغو شد. در سال 1767 پارلمان قانون چای را وضع کرد که بنابرآن، شرکت هند شرقی انگلیس می‌توانست چای را در مستعمرات مستقیما در فروشگاه‌های خود بفروشد. در بستون شورش دوباره آغاز شد. در سال 1770 پارلمان، گروهی از سربازان انگلیسی را برای سرکوبی شورش به بستون فرستاد و آنها شماری از شورشیان را کشتند و این رویداد به «قتلعام بستون» معروف شد. مستعمره‌نشینان در سال 1774 یک گردهمایی با عنوان کنگرۀ قارهای تشکیل دادند تا فعالیت‌های پراکنده مهاجرنشینان را سازمان دهند. تامس پین[27]اعلام کرد که تحت هیچ شرایطی طبیعی نیست قمر (آمریکا) بزرگتر از سیارۀ اصلی خود (انگستان) باشد.

در سال 1775 دولت انگلستان تصمیم گرفت جلوی اسلحۀ قاچاق به مستعمرات را بگیرد. مهاجران نیز حکام خود را بیرون راندند و نیرویی فراهم آوردند و فرماندهی آن را به جرج واشنگتن سپردند. او متولد 1732 و پسر یک کشاورز از اهالی ویرجینیا بود. واشنگتن مدت زیادی ‌آموزش نظامی یافته بود و یکی از اشراف ویرجینیا به شمار می‌رفت. جنگ استقلال به این ترتیب آغاز شد. کنگرۀ آمریکا که از نمایندگان مهاجران تشکیل یافته بود، در 4 ژوئیه، 1776، اعلامیۀ استقلال را تصویب کرد. اعلامیه را تامس جفرسون[28] نوشت. فرانسه در راستای کمک به امریکاییها به انگلستان اعلان جنگ داد. اسپانیاییها هم به هواخواهی از مستعمرهنشینان برخاستند. دولت انگلستان که امیدی به پیروزی نداشت، ناچار از پذیرش صلح ورسای در 1783 شد و به این ترتیب اسقلال ایالات متحدۀ آمریکا به رسمیت شناخته شد و کشور جوان و نوظهور آمریکا به صحنۀ سیاسی جهان پاگذاشت. 55 نمایندۀ کشور جدید، در تالار استقلال در فیلادلفیا که اعلامیۀ استقلال در آنجا به امضا رسیده بود، جمع شدند و در سال 1787 قانون اساسی آمریکا را تدوین کردند. جرج واشنگتن به عنوان نخستین رئیس‌جمهور آمریکا، در 30 آوریل، 1789 سوگند خورد. تا این هنگام مستعمره‌نشینان، از کوههای آپالاچی[29] تا میسیسیپی اسکان یافته بودند و دولت در پی گسترش مرزهای کشور تازه تأسیس بود.

تا دهۀ 1880 بیشتر آمریکایی‌ها کشاورز بودند و به گسترش اراضی خود پرداختند. بازرگانی دریایی ـ به ویژه در نیوانگلند ـ پیشرفت زیادی کرد. کارخانه‌ها در شمال شرق ساخته شد. شهرهایی مانند نیویورک در معرض هجوم مهاجران قرار گرفت. در جنوب کشت توتون و پنبه افزایش چشمگیری یافت و کشاورزان برای انجام کار مزرعه، از اواخر دهۀ 1700، به شدت نیازمند بردگانی بودند که از آفریقا به آمریکا انتقال می‌یافتند. این بردگان زندگی بسیار دردناکی در مزارع کشاورزان آمریکایی داشتند. اگرچه اکنون کشور نوظهور آمریکا یک‌پارچه به نظر می‌رسید، اما تفاوت زندگانی صنعتی در شمال شرق و گرایش به شهری شدن با اقتصادی بسیار پویا و در راستای حقوق شهروندی، با زندگانی کشاورزی و متمایل به روستایی با اقتصادی سنتی و لزوماً نیازمند کار سخت بردگان، بسیار چشمگیر، و به یک معنی در تضاد بود[30].

 

جنگ داخلی یا جنگ انفصال از دو دیدگاه‌ بالا پدید آمد.
حزب جموریخواه که در سال 1854 سازمان یافت، نیرومندانه با بردگی ناسازگاری داشت. در سال 1860 که آبراهام لینکلن، نامزد جمهوریخواهان به ریاست جمهوری برگزیده شد، ایالات جنوبی، از اتحادِ ایالات متحده جدا شدند و در صدد برآمدند ایالات متفق آمریکا را تشکیل دهند. جنگی میان شمال و جنوب درگرفت که به جنگ بردگی شناخته شد. پیروزی در میدان نبرد آسان نبود زیرا دو طرف با سرسختی بسیار برای رسیدن به خواست خود می‌جنگیدند. نیم میلیون نفر در جنگ داخلی کشته شدند. بنابراین، می‌توان حدس زد که آمریکاییها برای رسیدن به دموکراسی، بهای گزافی پرداخته‌اند و هر گاه قوانین این دموکراسی در رویدادهایی مانند واترگیت نقض شود، به رسوایی بزرگی در درون آن کشور و در پهنۀ جهان می‌انجامد.

در سال 1865، جنگ داخلی با شکست نیروهای جنوب به پایان رسید. در قانون اساسی، بردگی از میان برخاست. حقوق شهروندی مورد توجه قرار گرفت. نژاد پرستان به سادگی حاضر به پذیرفتن سیاهان در جامعۀ سفید پوستان نشدند و گروه‌های مانند کو کلوکس کلان[31] پدید آمد که به کشتار و آزار سیاهان پرداختند. پس از پایان جنگ داخلی، بازسازی جنوب آغاز شد. مهندسان و صاحبان معدن راه را هموار ساختند. اکنون کشور ایالات متحدۀ آمریکا شکل گرفته بود[32].

 

ورود ایالات متحدۀ آمریکا به صحنۀ سیاسی جهان در پی دو جنگ بزرگ جهانی انجام گرفت. شاید بتوان گفت، هرگاه جنگ‌های جهانی درنمی‌گرفت، ایالات متحدۀ آمریکا جایگاه کنونی را پیدا نمی‌کرد.
جرج واشنگتن پس از اتمام دوران ریاست جمهوری خود در سال 1797 به مردم کشورش اعلام کرده بود، ما در زمینۀ سیاست خارجی باید در مسیر روابط تجاری گام برداریم و تاجایی که ممکن است، تنها با چند کشور روابط سیاسی برقرار سازیم. ایالات متحدۀ آمریکا بیش از صد سال به این سفارش عمل کرد. اما با شروع جنگ جهانی اول در 1914، این دیدگاه تغییر یافت. آلمان که از ایالات متحدۀ آمریکا می‌خواست، روابط بازرگانی خود با انگلستان و فرانسه را قطع کند، در سال 1917 به زیردریایی‌های آمریکا حمله کرد و در پی آن، ایالات متحده به متفقین پیوست و رسماً با متحدین وارد جنگ شد. در جنگ جهانی اول، 54000 آمریکایی جان باختند. در کنفرانس صلح پاریس، وودرو ویلسون رئیس‌جمهور آمریکا، چهارده ماده به کنفرانس صلح پیشنهاد داد که بیشتر آنها به تجارت آزاد و سفارش جرج واشنگتن برمی‌گشت.

اما نقطۀ سرنوشت‌ساز برای ایالات متحدۀ آمریکا از جنگ جهانی دوم آغاز شد. در 7 دسامبر 1941 که دیپلمات‌های آمریکا و ژاپن مشغول گفتگو بودند، نیروی هوایی ژاپن که متحد دول محور (آلمان و ایتالیا) بود، پرل هاربر و هاوایی را بمباران کردند[33]. رزولت رئیس‌جمهور آمریکا بی‌درنگ اعلان جنگ کرد. پس از تسلیم بی‌قید و شرط آلمان، در 1945، ژاپنیها همچنان به نبرد ادامه می‌دادند. به فرمان هری ترومن رئیس‌جمهور آمریکا، در 6 اوت همان سال نخستین بمب اتمی را بر روی شهر هیروشیما؛ و دومی را در 9 اوت بر روی ناگازاکی انداختند. جنگ به پایان رسید. ایالات متحدۀ آمریکا قدرت بزرگ جهان و دارندۀ بمب اتمی شناخته شد و چون کشورهای دیگر هنوز به بمب اتمی دست نیافته بودند، هراسی از توان جنگی آمریکا دل‌هایشان را فرا گرفت. دول صنعتی غرب و به ویژه انگلستان عقب نشستند. اتحاد جماهیر شوروی اگرچه در آستانۀ جنگ سرد قرار گرفته بود، اما خود را در برابر سلاح تازۀ آمریکا ناتوان دید. اکنون مرکز ثقل قدرت جهانی از اروپا به آمریکا منتقل شده بود. اگرچه بعدها اتحاد جماهیر شوری با دستیابی به بمب هسته‌ای، به قطب جهان کمونیسم، در برابر جهان سرمایه‌داری به رهبری آمریکا، تبدیل شد اما هرگز توان برابری با آن کشور را در خود نمی‌دید، تا جایی که در سال 1963 که شوروی‌ها موشک‌های میان‌برد خود را که توان حمل کلاهک اتمی داشت، در کوبا مستقر کردند، با اولتیماتوم آمریکا بی‌درنگ موشک‌های خود را جمع کردند و کوتاه آمدند. پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوری، جهان از دوقطبی بودن درآمد و به یک قطب قدرت جهانی به رهبری ایالات متحدۀ آمریکا تبدیل شد. اما جایگاه قدرت آمریکا بدون تنش و چالش نیست. بنا به قانون تاریخ، موجودیت ایالات متحدۀ آمریکا و قدرت جهانی آن، نیز، در گذر زمان، دگرگونی‌های بزرگی خواهد دید.

 

در پایان باید یادآوری کنم که نگارنده در این پیشگفتار، به هیچ عنوان به مسائل سیاسی توجه نداشته و تنها از دید تاریخی و گزارش روند برآمدن و نیروگرفتن و جایگاه یک قدرت جهانی که نقض قانون در برهه‌ای از تاریخ آن، به یک رسوایی بزرگ انجامیده، و برای پی بردن به ژرفای این رسوایی، آگاهی از آغاز برآمدن و اقتدار آن قدرت، ضروری بوده، به نوشتن دیباچۀ حاضر پرداخته است. در این جا باید از لطف آقای علی بدر که متن آمریکایی کتاب را به بنده هدیه کردند، سپاسگزاری کنم.

 

عباسقلی غفاری فرد

عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی

واحد تهران مرکزی

تابستان 1395

 

 

 

0/5 (0 دیدگاه)