توضیحات

                                                 کتاب ساعت پنج برای مردن دیر است

                                     معرفی کتاب ساعت پنج برای مردن دیر است

ساعت پنج برای مردن دیر است

امیرحسن چهل تن

 

امیرحسین چهل تن، روزنامه نگار و نویسنده و دبیر کانون نویسندگان ایران است که به دلیل داستان های نوآورانه و زاویه دید و نگاه متفاوت در داستان ها، بارها کاندید جوایز ادبی در ایران شده و آثار او به چندین زبان زنده ی دنیا نظیر انگلیسی، آلمانی، عربی، فرانسوی ، چینی، سوئدی، ارمنی و ترکی ترجمه شده اند.

آنچه در پس زمینه ی اکثر آثار چهل تن به چشم می خورد، تلاش او برای روایت قصه های در بستر تاریخ علی الخصوص تاریخ معاصر ست و او همواره می کوشد تا تاثیر جریانات تاریخی را در رفتار و جهت گیری شخصیت کاراکترها و زندگی خصوصی و عاطفی شان نشان بدهد. نو نویسی از مشخصات بارز آثار اوست و با وجود یکسان بود پس زمینه ها نویسنده در دام تکرار موضوع نمی افتد و همواره حرفی جدید برای گفتن دارد.

کتاب ساعت پنج برای مردن دیر است مجموعه ای است از داستان های کوتاه شامل قصه ای به همین نام و داستان های دیگر نظیر نویسنده رو پاگرد، دارالشفا، یک سونای داغ، زنی جلوی ویترین مغازه هست، زنی چای درست می کند، زنی به ماه عسل می رود و زنی رو چمن نشسته است. همانطور که از اسم داستان ها پیداست، نویسنده تاکید زیادی به برجسته سازی نقش زن در روایت ها و سر درونی آن ها دارد. با وجود مبهم بودن توضیح شخصیت کاراکترها ، نویسنده با زیرکی تمام نظر خود را در مورد اثرات ناخوشایند آزادی بی حد و حصر زنان و سوق یافتن آنان به سمت انحراف می نویسد و از نوشتن از باطن و ضمیر زن هیچ ابایی ندارد.

کاغذی با احتیاط پاک می کردند، جرعه ای دیگر آب می نوشیدند؛ دستمال مچاله بفهمی نفهمی رنگ می گرفت، قرمز می شد، تا از یکدیگر پنهان کنند آن را ته جیب می چپاندند و به جای آن کیف های کوچک پارچه ای با طرح گل، پرنده، ماه یا زن از جیب ها بیرون می آمد؛ پای دخل می رفتند. همدیگر را هل می دادند و بیخ گوش هم چیزی می گفتند البته همچنان زیرچشمی به او نگاه می کردند و اگر بهروز نفسی بیرون می داد و یا این پا و آن پایی می شد یکهو صورت همه شان گر می گرفت و وقتی اسکناس مچاله را به سمت خلیل می گرفتند چهار ستون تن شان از استشمام بوی صابون ارزانی که آغشته به بوی تن یک مرد بود، می لرزید. دخترها جای پاهای شان را گم می کردند، پای هم را لگد می کردند و به هم تنه می زدند و عاقبت مثل یک دسته گنجشک بهاری از بستنی فروشی بیرون می پریدند. دخترها می آمدند حتی از محله های دیگر و هر روز می آمدند از دور و نزدیک و عطر بلوغی نیرومند به هر تکان از چین دامن های گلدار تابستانی به هوا می رفت. ماهیچه های ظریف از هجوم ناگهانی یک حسّی مبهم منقبض می شد. این درست بود که بستنی های آقا خلیل حرف نداشت اما این خوش اقبالی تصادفا همین یکی دوساله ی اخیر به بستنی فروشی ی نوبهار رو آورده بود. خلاصه هرچه بود به اعتقاد دختران آب منگل و ادیب بگیر تا غیاثی و حتی آن طرف تر فقط این بستنی های آقا خلیل بود که حرف نداشت.
0/5 (0 دیدگاه)