توضیحات

                                                کتاب کاش ما هم خانه‌ای داشتیم

                                معرفی کتاب کاش ما هم خانه‌ای داشتیم

کاش ما هم خانه‌ای داشتیم

خوان پابلو ویلالوبوس

بهمن یغمایی

 

خوان پابلوویلالوبوس با همان سبک معمول رئاليسم جادويي امريکاي لاتين اوضاع سیاسی مکزیک، تقلب در انتخابات و فساد گسترده را به زبان طنز و در عین حال دردآور روايت می‌کند. این داستان که بدون شک بخش‌هایی از آن تخیلی است واقعیت تلخ کشورهای استبدادزده را نشان می‌دهد. او در این کتاب مبارزۀ طبقاتی را در شهری دورافتاده و جامعه‌ای دیکتاتور زده  به تصویر مي‌کشد.
ماجرا در مکزیک اتفاق می‌افتد. کشوری که هم بهشت قاچاقچیان و تبهکاران است و هم جهنم مردم.

کتاب “کاش ما هم خانه‌ای داشتیم” نوشتۀ خوان پابلو ویلالوبوس ترجمۀ بهمن یغمائی

گزیده ای از متن کتاب:

فحاشان حرفه‌ای

«آهای، کره خر، برو تو و هرچی فحش و ناسزا بلدی نثار مادر لعنتیت کن، برو، معطل نکن.»

می‌دانم این شروع خوبی نیست، اما داستان من و خانواده‌ام پر از بد و بیراه گفتن‌هاست. اگر واقعاً بخواهم تمامیِ اتفاقات را شرح دهم، باید بار سنگینی از فحش‌های مادری را به دوش بکشم و بنویسم. قسم می‌خورم هیچ راه دیگری نیست، زیرا ماجرا در جایی اتفاق می‌افتد که به دنیا آمدم و بزرگ شدم. در لاگوس دِ مورنو [1] در لوس‌آلتوس[2] واقع در خالیسکو[3]. ناحیه‌ای در مکزیک که باید علاوه‌بر آزار و اذیت، فحش هم بدهی. بگذارید چند چیز را دربارۀ شهرم بگویم، برای آنهایی که هیچ‌وقت در آنجا نبوده‌اند: تعداد گاوها از آدم‌ها بیشتر است، اسب‌سوارها[4] از اسب‌ها زیادترند، کشیش‌ها بیشتر از گاوهایند و آدم‌هایی هم دیده می‌شوند که به وجود ارواح، معجزات، بشقاب‌پرنده‌ها، قدیسین و… معتقدند.

«حروم‌زاده‌ها! اینها مادرسگ‌ان! حتماً ما رو احمق فرض کرده‌ان.»

اولین کسی که فریاد می‌کشید پدرم بود، یک فحاش حرفه‌ای.

او همیشه فحش می‌دهد، اما معمولاً از ساعت 9 تا 10 شب، یعنی موقع صرف شام، اوج می‌گیرد؛ در این زمان هرآنچه را طی روز یاد گرفته به کار می‌برد. برنامۀ شبانۀ ما موقع اخبار مخلوطی انفجاری از کسادیا[5]ی روی میز است و سیاستمدارانی که در تلویزیون ظاهر می‌شوند.

«دزدهای لعنتی! حروم‌زاده‌های فاسد!»

آیا می‌توانید تصور کنید پدرم با این حد از بددهانی معلم دبیرستان هم بود؟

مادرم همواره یک چشمش را از پشت ماهی‌تابۀ کسادیا به اوضاع کشور می‌دوخت. او که تورتیلا[6] را بالا و پایین می‌انداخت، مواظب سطح عصبانیت پدرم بود، ولی فقط زمانی مداخله می‌کرد که فکر می‌کرد پدرم با شنیدن چرندیات مناظره‌کنندگان اخبار به حد انفجار رسیده است. تنها در آن وقت بود که می‌رفت و چند ضربۀ دوستانه به پشت پدرم می‌زد؛ حرکتی که طی روز هم می‌کرد. پدرم کمی کسادیا برمی‌داشت و رنگ کبودش تغییر می‌کرد؛ دوست داشت همۀ ما را با آن حالش به وحشت بیندازد. درواقع این رنگ تهدیدی بود برای مرگی نکبت‌بار.

مادرم با خشم و بدخلقی سرزنشش می‌کرد و می‌گفت «به تو چی گفتم؟ باید خونسرد باشی، وگرنه از پا می‌افتی.» برایش پیش‌بینی می‌کرد یا زخم معده می‌گیرد یا سکته می‌کند؛ انگار مرگ با ترکیبی از ذرت و پنیر ذوب‌شده برایش کافی نبود. بعد مادر سعی می‌کرد آراممان کند؛ و این حقی بود خلاف رفتارهایش که برای خود قائل بود.

«تنهاش بذارین، کمکش می‌کنه آروم بشه و عصبانیتش بخوابه.»

تنهایش می‌گذاشتیم تا آتشش خاموش شود و از تب‌وتاب بیفتد. در حقیقت در آن موقع مشغول جنگِ برادری برای تصاحب کسادیاها بودیم، نزاعی وحشیانه برای اثبات هویت فردی در تلاش برای اجتناب از مرگ در برابر گرسنگی. روی میز تعداد زیادی دست دراز شده بود؛ 16 دست با 80 انگشت برای کش رفتن هرچه بیشتر تورتیلا. رقبای من شش برادر و خواهر و پدرم بودند. در خانوادۀ ما همگی در تاکتیک‌های زنده ماندن استراتژیست‌های متخصصی بودیم.

وقتی مادر اعلام می‌کرد کسادیا تقریباً تمام شده، جنگ مغلوبه می‌شد.

«نوبت منه!»

«مال منه!»

«تو قبلاً هشت تا خورده‌ای!»

«نه‌خیر، این طور نیست.»

«خفه شو!»

«من فقط سه تا خورده‌ام.»

پدرم که مناظره‌های تلویزیونی را بر تنازع بقا ترجیح می‌داد، حرف‌هایمان را قطع می‌کرد: «ساکت شین، نمی‌تونم بشنوم.»

مادرم گاز را خاموش می‌کرد، از کنار ماهی‌تابه می‌آمد و به هر یک از ما یک تورتیلا می‌داد. قانون مروت برای او این بود: بی‌عدالتی‌ها را نادیده بگیرید و در این باقی‌مانده یکسان سهیم شوید.

صحنۀ این نبردِ روزانه خانه‌مان بود؛ خانه‌ای شبیه یک جعبۀ کفش که کلاهکی از آزبست[7] روی آن گذاشته بودند.

از وقتی پدر و مادرم با هم ازدواج کردند در آنجا زندگی می‌کردیم؛ خُب، ما یکی پس از دیگری به دنیا آمدیم و چون این کافی نبود، یک بار هم دونفره از رحم مادر خارج شدیم. خانواده‌مان بزرگ می‌شد، اما خانه‌مان نه، پس مجبور بودیم از تشک‌های دونفره استفاده کنیم. تشک‌ها را در گوشه‌ای روی هم می‌گذاشتیم و موقع استفاده، مشترکاً خودمان را توی آن می‌چپاندیم. با اینکه مدت‌ها بود این خانه را ساخته بودند، ولی ظاهراً همچنان نیمه‌کاره بود، چون قسمت‌های عمده‌ای از آن هنوز تمام نشده بود. سردر و دیوارهای خارجی‌اش صاف نبود، آجرهایش را زیر قشری از سیمان و رنگ پنهان کرده بودیم تا رسوم اجتماعی را رعایت کرده باشیم. کف خانه برای کاشی‌کاری آماده شده بود، اما عملیات نصب کاشی‌ها هرگز شروع نشده بود. حمام و آشپزخانه هم همین وضعیت را داشت، کاشی نداشتند. درواقع خانۀ ما لخت و عور بود یا لباس کمی بر تن داشت. خودمان را گول نزنیم تا از وضعیت برق، گاز و آب طفره برویم. کابل و لوله در همه‌جا بود، ولی بعضی روزها باید آب را از چاه با سطل و طنابی برمی‌داشتیم که به آن بسته بودیم.

تمام این چیزها به سال 1980 برمی‌گشت؛ حدود 25 سال قبل. دوره‌ای که از طفولیت به بلوغ و سپس به جوانی رسیدم. دوره‌ای که بعضی‌ها آن را جهان‌بینیِ دهاتی یا روال مقطعیِ عقلی می‌نامند.

0/5 (0 دیدگاه)