توضیحات
کتاب من و پلاترو
معرفی کتاب من و پلاترو
من و پلاترو
خوان رامون خيمنس
ترجمه عباس پژمان
خوان رامون خيمنس در مدرسه يسوعىها درس خوانده بود، كه يكى از كتابهاى درسىاش كتاب درسهايى از مسيح، اثر قديس آكِمْپيس آلمانى، بوده است. مىگويند آن نسخه از اين كتاب كه او آنجا مىخواند اكنون هست و او زير بعضى جملههايش خط كشيده است. ظاهرآ يكى از آن جملهها اين است: راز دلت را براى هر كس فاش نكن. پژوهشگران آثار خيمنس معتقدند او واقعآ در تمام عمرش به اين سفارش قديس آكِمْپيس عمل كرد. انگار در من و پلاترو هم گاهى اين را مىشود ديد. شايد آن اشارات مبهمى كه در بعضى فصلهاى كتاب به عشقهاى بيهوده و بى وفايى مىشود واقعآ از همين نوع رازپوشىهاست. اصلا شايد همين «عشقهاى بيهوده» و «بى وفايى»ديدنها بوده است كه باعث شد او من و پلاترو را خلق كند، كه در واقع كتاب تنهايى يك شاعر و شرح مردم گريزى اوست.
گزیده از کتاب من و پلاترو
هنگام غروب آفتاب كه من و پلاترو سر تا پامان يخ بسته است و قدم در تاريكي ارغواني رنگ كوچهي مختصري ميگذريم كه رو به روي بستر خشكيدهي رودخانه واقع است،
بچههاي فقرا در حال بازي هستند،
يك ديگر را ميترسانند، اداي گداها را درميآورند.
يكي از آنها گونياي روي سرش كشيده است،
ديگري خودش را به كوري زده است،
سومي اداي آدمهاي لنگ را درميآورد…
آن وقت يك دفعه يك هوس ديگر به سرشان ميزند و ورق برميگردد،
در آغاز کتاب من و پلاترومی خوانیم
مقدمه كوتاه
بعضىها فكر مىكنند كه من من وپلاترو را براى بچهها نوشتهام و من وپلاترو كتاب بچههاست.
نه. در 1913، ناشر لالِكْتورا كه مىدانست من اين كتاب را نوشتهام، از من خواست بعضى از صفحههاى خيلى شبانانهاش را بازنويسى كنم تا در مجموعه نوجوانان چاپ بشود. آن وقت من هم، كه درخواست او را عجالتآ قبول كرده بودم، اين مقدمه را نوشتم : اى كسانى كه اين كتاب را براى كودكان خواهيد خواند اين كتاب كوچك، كه در آن شادى و غم، مثل دوتا گوش پلاترو، توأمان هستند، براى كسانى نوشته شد كه… راستش نمىدانم چه كسانى!… براى هركسى كه شعر شاعران شوريده حال را مىخواند… و حالا هم كه مىخواهد كتاب بچهها شود چه قدر خوشحالم كه هيچ چيزش را، حتى يك ويرگولش را، نه حذف كردهام، نه تغيير دادهام!
نُواليس گفت هرجا كه بچهها هستند دوران طلايىاى آنجا هست. بله، در آن دوران است كه قلب شاعر گردش مىكند، در آن جزيره روحانىاى كه از بهشت به زمين افتاده است، و آن قدر از آنجا خوشش مىآيد كه بزرگترين آرزويش اين است كه هيچ وقت آنجا را ترك نكند.
اى جزيره لطافت و طراوت و خوشبختى، اى دوران طلايى كودكى! تو را من هميشه در زندگىام، اين درياى ماتم، پيدا خواهم كرد، و نسيم تو، بلند و گاهى ديوانهوار، چنگش را برايم خواهد زدـ كه انگار چهچهى است كه چكاوكْ در آفتاب سفيد صبحگاهى مىزند.
من هيچ وقت هيچ چيزى براى كودكان ننوشتهام، و نخواهم نوشت، چراكه معتقدم كودك هم مىتواند كتابهايى را كه بزرگترها مىخوانند بخواند، به استثناى بعضى كتابها كه هركس ديگر هم ممكن است نتواند بخواند. مگر زنها و مردها هر كتابى را مىتوانند بخوانند؟
شاعر
مادريد، 1914
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.