توضیحات

                               کتاب بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر (پالتویی )

                معرفی کتاب بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر( پالتویی)

«کتاب حاضر، مشتمل بر مجموعه داستان‌های کوتاه روسی با موضوعات مختلف است. عنوان داستان‌ها “چاق و لاغر”، “ماسک”، “وانکا”، “شوخی”، “سبک‌سر”، “جان دلم”، “بانو با سگ ملوس“، “سرگذشت ملال‌انگیز” و… است. در خلاصه داستان “بانو با سگ ملوس” آمده است: “دمیتری دمیتریچ گوروف” در آستانه چهل سالگی، و اهل مسکو است، در رشته زبان‌شناسی تحصیل کرده و در خدمت بانک است. او برای استراحت به “یالتا” آمده است. گوروف همسری مبتکر و از خود راضی دارد. او ازدواجی اجباری را پذیرفته و اینک در همسر خود ظرافت و زنانگی نمی‌بیند. با وجود فرزند، گوروف بنای بی‌وفایی را آغاز کرده و به وی خیانت می‌کند. تا انیکه “آنا سرگه یونا” بانوی ملقب به “بانو وسگ ملوس” به یالتا می‌آید. او اهل پترزبورگ است و شوهر کرده است. این دو خیلی ساده، با هم صمیمی می‌شوند. با گذر زمان آن‌ها ترک پنهان کاری دیدارهای مخفیانه را با تصمیمی قاطعانه آغاز می‌کنند.”»

کتاب «بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر» نوشته آنتوان چخوف ترجمه عبدالحسین نوشین

گزیده ای از متن کتاب

بانو با سگ ملوس

1

مى‏گفتند که در کنار دریا قیافۀ تازه‏اى پیدا شده: بانو با سگ ملوسش. دمیترى دمیتریچ گوروف هم که دو هفته بود در یالتا مى‏گذراند و دیگر به آنجا عادت کرده بود، در جست‏وجوى اشخاص و قیافه‏هاى تازه بود. روزى در پلاژ ورن نشسته بود و دید زن جوانى، میانه‏بالا، موبور، بره‏به‏سر، از خیابان کنار دریا مى‏گذشت و سگ سفید ملوسى به دنبالش مى‏دوید.

بعد، روزى چند بار در باغ شهر و گردشگاه با او برخورد مى‏کرد. زن جوان همیشه تنها گردش مى‏کرد و همان کلاه به سرش بود و سگش هم به دنبالش. هیچ‏کس او را نمى‏شناخت و همه این عنوان را رویش گذاشته بودند: بانو با سگ ملوس.

گوروف در این اندیشه بود که اگر شوهرش با او نیست و در اینجا دوست و آشنایى هم ندارد، خوب است با او آشنا بشوم.

گوروف هنوز پا به چهل سال نگذاشته بود، ولى یک دختر دوازده‏ساله داشت و دو پسر که در دبیرستان تحصیل مى‏کردند. خیلى زود، یعنى هنگامى که هنوز دانشجوى سال دوم دانشکده بود، به او زن دادند و زنش دیگر خیلى مسن‏تر از او به نظر مى‏آمد. زنى بلندبالا، با ابروان مشکى، سربه‏بالا راه مى‏رفت و خودپسند و متکبر بود و بنا به ادعاى خودش اندیشمند. زیاد کتاب مى‏خواند، در نامه‏هایش حرف w [1] را به کار نمى‏برد، شوهرش را به‏جاى دمیترى، دیمیترى صدا مى‏زد. اما شوهرش او را سبکسر و محدود و دور از زیبایى و ظرافت مى‏دانست، از او مى‏ترسید و دوست نداشت که زیاد در خانه با او بگذراند. از خیلى پیش بناى بى‏وفایى با او را گذاشت، غالباً به او خیانت مى‏کرد و شاید به همین جهت تقریباً هیچ‏وقت نظر خوشى نسبت به زن‏ها نداشت و هر وقت در حضور او صحبت از زن‏ها پیش مى‏آمد، آنها را چنین مى‏نامید: «نژاد پست!»

اگرچه او فکر مى‏کرد تجربۀ تلخ به او حق داده است که زن را هرطور دلش مى‏خواهد بنامد، ولى با وجود این نمى‏توانست حتى دو روز هم بدون «نژاد پست» به سر ببرد. در محفل مردان کسل مى‏شد، سردماغ نبود، کم‏حرف و سرد بود، ولى در میان زن‏ها خود را آزاد احساس مى‏کرد و مى‏دانست دربارۀ چه‏چیز با آنها صحبت و چطور با آنها رفتار کند، در مجمع زنان حتى سکوت هم برایش لذت‏بخش و شیرین بود. در بروروى و خصلت و طبیعت او کشش توصیف‏ناپذیرى وجود داشت که زن‏ها را به طرف او مى‏کشاند و جلب مى‏کرد، او این را مى‏دانست و کشش دیگرى هم خود او را به طرف زن‏ها جلب مى‏کرد.

از مدت‏ها پیش تجربۀ مکرر و در حقیقت تلخ به او آموخته بود که هر نوع دوستى و نزدیکى با زنان که در آغاز به شکل مطبوع و دلپسندى زندگى را از یکنواختى بیرون مى‏آورد و پیشامد بى‏اهمیت و دلپذیرى به نظر مى‏رسد، براى اشخاص بسیار منظم و مرتب مانند او، به‏خصوص براى اهالى مسکو که براى هر کارى باید آنها را با اهرم از جا بلند کرد و از طرف دیگر بى‏اراده و تصمیم‏اند، رفته‏رفته به مسئلۀ مهم و بسیار بغرنجى مبدل و عاقبت سربار انسان مى‏شود. ولى گوروف در هر برخورد تازه‏اى با زنى جذاب و دلربا این نتیجه را از یاد مى‏برد و مى‏خواست زندگى را به‏خوشى بگذراند و همه‏چیز به نظرش ساده و شوخ و خوشمزه مى‏آمد.

روزى هنگام غروب گوروف در باغ شام مى‏خورد، بانو کلاه‏به‏سر آرام‏آرام پیش آمد و پشت میز مجاور او نشست. حالت و رفتار و جامه و آرایش موى بانو نشانۀ آن بود که از خانوادۀ محترمى است، شوهر دارد، اولین بار است که به یالتا آمده، تنهاست و در اینجا چندان به او خوش نمى‏گذرد. در حکایت‏هاى مربوط به ناپاکى آداب و اخلاق و زن‏بارگى در یالتا دروغ بسیار هم وجود داشت، گوروف به آنها اعتنایى نداشت و مى‏دانست که بیشتر آن داستان‏ها ساختۀ کسانى‏اند که خودشان، اگر ازشان برمى‏آمد، همین‏طور مى‏کردند. ولى وقتى بانو پشت میز مجاور به فاصلۀ سه قدم از او نشست، همۀ آن داستان‏ها دربارۀ آشنایى و کامیابى بى‏معطلى و گردش در کوه‏ها به یاد گوروف آمد و اندیشۀ وسوسه‏انگیز رابطۀ آسان و زودگذر، عشقبازى با زنى که حتى نام و نام‏خانوادگى‏اش را هم نمى‏دانى، بر او مسلط شد.

ابتدا با اشاره‏هاى نوازش‏آمیز سگ را به طرف خود کشید، وقتى سگ نزدیک شد آن را با انگشت تهدید کرد، سگ به غرغر افتاد، گوروف دوباره تهدیدش کرد.

بانو نگاهى به او کرد و زود سرش را پایین انداخت.

_ گاز نمى‏گیرد.

بانو این را گفت و از خجالت سرخ شد.

_ اجازه مى‏دهید به او استخوان بدهم؟

بانو سرى به نشانۀ رضایت تکان داد و گوروف با ادب و گشاده‏رویى پرسید: «شما چه مدتى است که به یالتا تشریف آورده‏اید؟»

_ پنج روز است.

_ اما من هفتۀ دوم را مى‏گذرانم.

مدتى ساکت بودند.

بعد بانو بى‏آنکه به او نگاه کند، گفت: «زمان خیلى تند مى‏گذرد و از این گذشته اینجا دل آدم تنگ مى‏شود!»

– نخیر، بعضى فقط از روى عادت مى‏گویند که اینجا دلتنگى‏آور است. مردم در یک کوره ده دورافتاده‏اى مثل بى‏لیوو یا ژیزدا زندگى مى‏کنند و دلشان تنگ نمى‏شود، اما همین که به اینجا مى‏آیند، مى‏گویند آخ، دلم گرفت! آخ چه گردوخاکى اینجا هست! خیال مى‏کنى که یارو یکسر از شهر قرناطه (اسپانیا) به اینجا افتاده!

 

0/5 (0 دیدگاه)