توضیحات

                                                                   کتاب شاه ماهی

                                                        معرفی کتاب شاه ماهی

در کتاب شاه ماهی می‌بینیم که «ماهنوش غفاری» به‌دلیل کشیدن چک بی‌محل در شهری که کس‌وکاری در آن ندارد، بازداشت شده و درحالی‌که در اوج ناامیدی است، پیرزنی سالخورده او را به قید ضمانت و با گروگذاشتن سند خانه‌اش آزاد می‌کند. پیرزن او را به خانه‌اش می‌برد و ماهنوش در اوج بهت‌زدگی و تعجب و بااکراه و تردید به خانهٔ پیزرن می‌رود. او اصرار دارد بداند چرا پیرزن آزادش کرده است و حتی با خودش فکر می‌کند شاید این کار دردسری تازه باشد، اما زن سالخورده از ماهنوش می‌خواهد تا صبور باشد و به او اعتماد کند تا بالاخره دلیل کارش را بفهمد.

قصه از جایی آغاز می‌شود که نگاه ملتهب و خستهٔ ماهنوش روی چهرهٔ گوشت‌آلود و زمخت افسر نگهبان ثابت مانده است. دقایق سنگین و بی‌انتها در گذر بودند اما نه ماهنوش کلامی بر زبان آورد و نه افسرِ خشک و خشنی که با ابروهای درهمش پشت میز نشسته بود. ماهنوش با خود فکر می‌کند که شاید این بار، او را به جایی بفرستند که حتی از این بازداشتگاه نکبت و خفقان‌آور هم مخوف‌تر باشد. ماهنوش بی‌حال و بی‌رمق، سعی می‌کند به خاطر بیاورد آخرین باری که چیزی خورده است، چه وقت بوده؟ یادش نمی‌آید اما مطمئن است که از غروب روز قبل که به‌شکل غیرمنتظره‌ای دستگیر شده بود، نه قطره‌ای آب نوشیده، نه لقمه‌ای نان به دهان برده است. این‌ها را که مربوط به گذشتهٔ ماهنوش است، راوی در ابتدای این رمان روایت می‌کند.

بخش‌هایی از کتاب شاه ماهی

«ماهنوش مدتی بعد از بیدار شدن، در همان اتاق نشست تا به افکارش سر و سامانی بدهد. باید با زندگی جدیدش کنار می‌آمد مسلمآ اینجا هم از آزادی خبری نبود اما شاید می‌توانست زندگی خوبی را برای کودک به دنیا نیامده‌اش به دست بیاورد و در آن شرایط، نهایت خواسته‌اش از زندگی فنا شدهٔ خودش همین بود و بس! با این فکر و خیال از جا کنده شد و برای صرف صبحانه به طبقهٔ پایین رفت. چادر سفید رنگ گلداری را روی شانه‌هایش انداخته بود و با تمام وجود دقت می‌کرد مبادا پایش لابه‌لای آن گیر کند و با افتادنش آسیبی به بچه‌اش وارد شود. خانم تاج با دیدن او خنده کنان گفت:

ـ شانس آوردی کامران خونه نیست وگرنه باز سر این چادری که دور خودت پیچیدی، بلوا راه می‌انداخت.

ماهنوش همان‌طور که پشت میز می‌نشست با مظلومیت جواب داد:

ـ چون می‌دونستم نیستند با خیال راحت انداختم رو شونه‌ام! آخه از زیبا خانم خجالت می‌کشم که هنوز منو ندیده یهو با این ریخت و شمایل باهاشون روبه‌رو بشم!

خانم تاج لبخندی زد و گفت:

ـ آره خب اینم هست چون هنوز از ازدواج‌تونم خبر نداره فقط یه مختصری از تو براش گفتم و اونم خیال می‌کنه نامزدید. البته تا همین حد هم به خاطر این که شایعات به گوش اونم رسیده بوده مجبور شدم براش بگم وگرنه که تا امروز به کل بی‌خبر می‌موند اما به هر حال بعد که بفهمه ازدواج کردید می‌شه این خبر دوم رو هم بهش داد! اون موقع دیگه به این مخفی کاری هم نیازی نداری. فعلا بشین یه چند لقمه بذار دهنت تا این وِر وِره جادو سر نرسیده که وقتی بیاد این‌قدر حرف می‌زنه که اسم خودت هم

یادت می‌ره چه برسه به نون خوردن!

ماهنوش هنوز سرگرم صرف صبحانه بود که طبق پیش بینی خانم تاج، زیبا پر سر و صدا وارد عمارت شد و در حالی که صدای شاد و خندانش فضای خانهٔ بزرگ کامران را پر کرده بود، پرسید:

ـ پس این زن داداشه ما کجاست که چند ساله ما رو تو انتظار گذاشته!؟»

 

0/5 (0 دیدگاه)