توضیحات

                                                                             کتاب بندهای رنگی

                                                          معرفی کتاب بندهای رنگی

بندهای رنگی روایت دو خانواده در شرایط متفاوت است اما این دو خانواده در نقطه‌ای مشترک به هم می‌رسند. بندهای رنگی قصه دختری است که خودش مسوولیت زندگی خانواده را به عهده گرفته است و بار همه را به دوش می‌کشد. او قوی است و همه چیز را تحمل می‌کند. مقابل مرد جوانی است که در سکوت به زندگی‌اش می‌رسد، این دو نفر در یک نقطه به دلیل یک سوتفاهم به هم می‌رسند و دیگر نمی‌توانند از هم جدا شوند.

بخشی از کتاب بندهای رنگی

نور خورشید، عسلی چشمانش را برق انداخته بود، طوری که انگار آن عسل خوش‌رنگ کم‌کم آب می‌شد و ممکن بود ناغافل از گوشهٔ چشمش بچکد!

نزدیک صخره‌ای کوتاه ایستاده و یک پایش را روی آن گذاشته بود تا نفسی تازه کند. آفتاب نیم روز اواسط فروردین عرقش را درآورده و خاکی رنگِ تی‌شرتش را گِلی کرده بود. نفس عمیقی کشید تا وجودش را لبریز هوای تازهٔ کوهستان کند.

چشمانش را آفتاب تنگ کرده بود و شکستن عینک آفتابی گران‌قیمتش، خُلقش را! همان اوایل راه از چند جوان بی‌خیال تنه خورده و عینک از دستش پرت شده بود روی صخره‌ای تیز و تمام! برگشته بود چیزی نثارشان کند، اما آن‌ها حتی متوجه نشده بودند در این پیاده‌روی سرخوشانه، خدا تومان را به فنا داده‌اند!

دستی میان موهای جعددار زیتونی تیره‌اش کشید و پلک برهم فشرد. حتی کلاه لبه‌دارش را فراموش کرده و خودش را به این خاطر سرزنش می‌کرد. کوله را روی دوش جابه‌جا کرد و پایش را برداشت تا دوباره راه بیفتد که شنیدن صدای خنده‌ای آشنا، سرش را به عقب چرخاند. بیشتر از قبل چشم تنگ کرد تا از آن فاصلهٔ چند متری برادرش را تشخیص دهد. قطعا یکی از آن دو پسری که با دو دختر همسن و سال خودش می‌گفت و می‌خندید، برادرش بود. دو ساعت پیش با همین بلوز اسپرت سفید و جین سیاه از خانه بیرون زده بود، ولی مقصدش به طور قطع درکه نبود. فکر کرد اگر لحظهٔ آخر مهدی رأیش را نمی‌زد که برخلاف همیشه که از توچال بالا می‌رفتند، این بار راهی درکه شوند، محال بود او را ببیند.

ــ بهداد! چرا عقب موندی؟! از تو بعیده.

برگشت و رو به مرد جوانی که بالای صخره‌ها بود، گفت:

ــ قرار بود تا پلنگ‌چال مسابقه بدیم، چرا برگشتی پس؟

ــ دیدم یهو وایسادی گفتم اگه کم آوردی منم ادامه ندم.

بهداد باز به دختر و پسرهای پایین پایش نگاه کرد:

ــ مهدی جان بی‌خیال مسابقه، بیا داداش ما رو ببین! دلمون خوشه می‌ره کتابخونه درس می‌خونه.

مهدی با پرشی بلند خودش را به او رساند و با دیدن صحنهٔ روبه‌رو، با شگفتی خندید:

ــ باورم نمی‌شه هومنِ خرخون اهل این کارها باشه! اونم دو ماه مونده به کنکور! جان خودم اگه بابامو الان با دوست‌دخترش می‌دیدم این همه تعجب نمی‌کردم!… بذار ببینم…

0/5 (0 دیدگاه)