توضیحات

                                                                    کتاب پرنده‌ی بهشتی

                                                       معرفی کتاب پرنده‌ی بهشتی

“پرنده بهشتی” رمانی است زیبا به قلم عاطفه منجزی که در آن داستان یک دختر دانشجو را تعریف می کند. دختر دانشجوی رمان “پرنده بهشتی” اسمش ساناز است و داستانش با بقیه ی دختران فرق می کند! دست کم او اینطور فکر می کند که زندگی و داستان او باید از بقیه متفاوت باشد. ساناز که تماما یک خیال پرداز است و در رویاها سیر می کند، می خواهد مشغول به کار شود. شغل مورد علاقه ی او نویسندگی است و ساناز در صدد است که یک داستان عاشقانه بنویسد. او می خواهد که داستان زندگی خودش را به رشته ی تحریر درآورد اما هرچه به زندگی خود نگاه می کند، چیز جالب و هیجان آوری در آن نمی بیند که بخواهد به وسیله ی آن، به داستانش آب و تاب و رنگ و رو ببخشد. این است که تصمیم می گیرد روند زندگی اش را به طور جدی متحول کند. اما چه می شود؟ برای او خواستگار می آید و تمام نقشه هایش نقش بر آب می شود!
خواستگار ساناز، پسری است که به طور اتفاقی او را در گل فروشی می بیند و از وی می پرسد که برای مراسم خواستگاری باید چه گلی خرید! خواستگار، پسر خوبی به نظر می رسد و اصل و نسب خوبی هم دارد اما ساناز خیالاتی، کله شق و ماجراجوی داستان “پرنده بهشتی” از “عاطفه منجزی”، قصد دارد به او جواب منفی بدهد. او می خواهد اول از هر چیزی، رمان عاشقانه اش را بنویسد و از آن جایی که معتقد است بدون تجربه ی عشق نمی توان رمانی عاشقانه و باورپذیر نوشت، پس باید در قدم اول خودش قدم در این مسیر گذاشته و عاشق شود.

گزیده ای از   کتاب پرنده‌ی بهشتی

این بار با انرژی بیشتری ادامه دادم:

-می دونید، به نظر من این طور مواقع که حرف یه عمر زندگیه باید صادق بود. یعنی هرکی باید عیب و ایرادای خودش رو راست و حسینی بگه و مخفی کاری و لاپوشونی اصلا کار درستی نیست. نه؟

همون نگاه خیره و صورت مجسمه ای توی دو تاکلمه جواب داد:

-کاملا موافقم!

دوباره ذوق زده شدم و با هیجان تائید کردم:

-درسته، صداقت حرف اول رو می زنه. مثلا همین خود من! می دونستید که این چهره ی واقعی من نیست؟

ابروش رفت بالا، سرش کمی کج شد ولی نگاهش هنوز ثابت و خیره روی صورتم مونده بود که تو یه کلمه پرسید:

-نیست؟!

-نه، نیست! همین یکی دو سال پیش یه دماغ قوزدار نافرم رو صورتم بود.

…دستش رو زیر چونه ش ستون کرد و با تأکید پرسید:

-جدی ؟!

-باور کنید! دروغم چیه؟ تازه ، گول این دندون های ردیف و منظم رو نخورید.

صورتم رو یه کم بردم جلو و به دندون هام اشاره کردم و گفتم:

-ارتدونسی کردم، اگه نه شبیه به دندون های دراکولا بود، هرکدم به یه طرف سبز شده بود، عین علف هرز!

 

0/5 (0 دیدگاه)