توضیحات

                                          کتاب قبلش دست‌ها را بشویید

                              معرفی کتاب قبلش دست‌ها را بشویید

گزیده ای از متن کتاب قبلش دست ها را بشویید

1

چنان‌که حالا به این نتیجه رسیده‌ام

که برای بچگی

سنِ مناسبی نیست بچگی،

آخر به چه قِسمی بچه می‌توان بود

و در یک مراسم رسمی، در پشت تریبون

به‌جای حضار محترم

عنکبوت روی دیوار را مخاطب گرفت؟

با قیافه‌ی جدی، چگونه کتابی نوشت

که در صفحات سراسر سفیدش

دو غول‌بچه، با سرِ بادمجان

به بازی هی جیغ بکشند، هی بدوند؟

یا چطور می‌شود اصلن

که در ازای تمام خریدهای یومیه

یک خاطره پرداخت؟

 

و حالا که فکرش را می‌کنم

انگار که برای بزرگسالی

مانع بزرگ‌تر، همین گندگی است

که معلوم نیست برای چه حمل می‌کنیم در خود

تا سلسلة‌البول و فتق و لقوه‌اش را

هی به‌پای ما بنویسند.

2

تا من ماه را مسلح می‌کنم

که نیمکت‌های خالی را بپاید در پارک

تو ببین با چه حَزمی

چند ستاره می‌توان چید؟

از آسمان‌های پاره‌وقت

برای روز مباداتر از این

 

انگار که از بالای این برج

مردم به‌قدِ خودشان‌اند

و تکراری‌ترین حادثه‌ی ما

مردی که در پیِ کلاهش می‌دود در باد

تا بعدها ببیند اجازه‌ی این سر با او نیست.

 

اما در زکام مزمنِ آسمان

ماه، گرم و لزج می‌ریزد بر زمین

و تمام دغدغه‌ی من

الواحی که از ما کشف می‌شود

با نیم‌تنه‌هایی دیجیتال

و تصاویری از پرهای رنگی در هوا

که هیچ‌کس نخواهد فهمید

معنیِ سوم آن چیست

حتا به‌یاریِ این ماه

که قر‌ن‌هاست پرچم سفید بالا برده

و نیمکت‌ها، توهمِ یک قرارند

در موسمِ ربیعی.

3

زنی را تصور کنید کنار آبشاری بلند،

درحالی‌که آبشار همیشه همان است

 

در زن‌ها

غوغای فوجی گنجشک در درخت کُنار

هرگز راه نمی‌دهد

به فهم ویرانه‌هایی که از آتن باقی است

و شما عاجزانه ناچارید

تنها و تنها ازطریق آبستره

زن‌ها را اندکی بشناسید

حالا که دیگر آبشار سرِ بالا می‌رود.

4

در بازسازی صحنه‎های یک قتل

قتل دومی اتفاق می‌افتد

و همین‌که من کیلومترها دور از نگاه تو

صاعقه‌ها را می‌تکانم

و دانه‌دانه می‌چینم در سبد،

اثر انگشت‌های تو بر زنگ خانه‌ام

چیزی را ثابت نمی‌کند.

 

امشب دیگر به خوابم نیا

عده‌ای دارند تشریحم می‌کنند

و مبادا مبادا که لو بروی

با فقدانِ DNA خودِ بر من.

5

اشتران را راحت بگذارید!

همین‌که آن‌ها

دو_ سه کوه سیارند،

همین‌که حرفی ندارند،

همین‌که به‌دروغ

زل نمی‌زنند به ما که یعنی: هستید!

همین‌که نمی‌فلسفند با نواله‌های روزانه

همین‌ها کافی نیست؟

 

صبح که پا می‌شویم

در هزار تن وول می‌خوریم،

این زبان ‌بسته‌ها اما

آنقدر کافی‌اند برای خود

که بی یونیفرمی قهوه‌ای هم

در سپاهِ آسمان‌اند.

0/5 (0 دیدگاه)