توضیحات

                                                                کتاب سیمای صادق هدایت                                                                  

                                                معرفی کتاب سیمای صادق هدایت

سـیمای صـادق هدایت

دکتر احمد مدنی

سیمای صادق هدایت از دریچه‌ای تازه به زندگی این نویسنده معاصر ایرانی نظر افکنده و گام‌به‌گام روزهای زندگی‌اش را همپای او از تولد تا مرگ طی می‌کند. این کتاب گزارش گونه‌ای از زندگی روزمره اوست و به خواننده می‌گوید که هدایت چگونه زیست چه کرد، چه گفت، چه نوشت و به که نوشت کجا رفت و با که ،رفت با که نشست و جوشید و بر که خروشید و از که چشم پوشید، چه خورد و چه نوشید و چه پوشید و سرانجام چگونه در گذشت.

کتاب  سـیمای صادق هدایت نوشتۀ دکتر احمد مدنی

گزیده ای از متن کتاب:

بخش ۱

تولد و دبستان

1281 تا 1293

تولد و کودکی

هنوز چهار سال تا امضای فرمان مشروطیت به ‏دست مظفرالدین‌شاه قاجار مانده بود که در شب 28 بهمن‌ماه 1281 خورشیدی (17 فوریه 1903) در خانۀ جعفرقلی‏خان نیرالملک در تهران، پسری تندرست و قوی‌بنیه، با موهایی طلایی و چشمانی آبی‌رنگ به‌دنیا آمد. نامش را صادق گذاشتند.

جعفرقلی‏خان نیرالملک، پدر بزرگِ پدری صادق بود. پدر صادق، هدایت‏قلی‏خان هدایت (اعتضادالملک) و مادرش عذرا زیورالملوک هدایت (فرزند حسین‏قلی‏خان، مخبرالدوله دوم) نیز در خانۀ جعفرقلی‏خان نیرالملک زندگی می‏کردند.

پدر و مادر صادق، هر دو از تبار رضاقلی‏خان هدایت، ادیب و شاعر و تذکره‌نویس قرن سیزدهم ایران بودند.

دیگرِ فرزندان هدایت‌قلی‏خان اعتضادالملک عبارت بودند از: عیسی (متولد سال 1273 که هشت سال از صادق بزرگ‏تر بود)، محمود، اخترالملوک (همسر محمدعلی دولتشاهی)، انورالملوک (همسر سپهبد رزم‏آرا)، و اشرف‏الملوک (همسر ابراهیم جلالی) که این یک پس‌آز صادق به ‏دنیا آمد.

اعتضادالملک ابتدا معلم دارالفنون بود و سپس به ‏وزارت معارف منتقل شد. در سال 1306، زمانی که مهدی‌قلی‌خان هدایت (مخبرالسلطنه) به ‏نخست وزیری رسید، اعتضادالملک را به ‏ریاست دفتر خود برگزید. وی در زمان نخست‌وزیری محمدعلی فروغی نیز، در مقام خود باقی ماند. تا آن‌که در سال 1315 بازنشسته شد و در سال 1332 در تهران درگذشت.

* * *

صادق با آن چهرۀ سپید و موهای طلایی و چشمان آبی‌رنگ، کودکی زیبا بود و برادران و خواهرانش همیشه پروانه‏وار دور او جمع می‏شدند. صادق نیز مانند برادران و خواهرانش در دامن دایه‏ بزرگ شد و علاوه‌بر آن‌که مدام در آغوش مادر یا این خواهر و آن برادر بود، در بغل دایه‏اش آرام می‏گرفت.

صـادق عزیزکردۀ خانواده و در همۀ دورۀ کودکی مایۀ سرگرمی اهل خانه بود و حرکات و گفـتار شیرین و دلچسبش همه را سرگرم می‏کرد. گذشته از آن دیدن صـادق با آن مـوهای بور و چشـم‏های رنگی، برای همۀ اطرافیان خوشایند بود و اگر کسی بغلش می‏کرد، دیگر نمی‏خواست وی را بر زمین بگذارد.

صادق در بچگی مدام بلبل‌زبانی می‏کرد. اما هرچه بزرگ‏تر می‏شد، به ‏سکوت راغب‏تر می‏گشت. او دو برادر و دو خواهر بزرگ‏تر از خود داشت و کودکی او، شاید به ‏سبب اختلاف سنّی با برادران و خواهرانش، نسبتاً در تنهایی و سکوت گذشت. صادق کودکی محجوب بود. وقتی کمی بزرگ‏تر شد، هرگاه از او سؤالی می‏کردند، سر را به ‏زیر می‏انداخت و تا گوش‏هایش قرمز می‏شد.

در پنج سالگی و خیلی زودتر از معمول و سن خودش، آرامش و سکونی در حرکاتش دیده می‏شد و رغبت به ‏تنهایی داشت. شیطنت‏های بچگانه نداشت، غالباً در خودش فرو می‏رفت و در خاموشی و بی‏آزاری، به ‏گوشه‏ای می‏رفت و از کودکان دیگر کناره می‏گرفت. گرچه بچۀ آرامی بود، اما گاهی که چیزی او را ناراحت می‏کرد، عصبانی می‏شد، سرش را به ‏دیوار می‏کوبید و به ‏صورت خود چنگ می‏انداخت، به ‏طوری‏که لپ‏هایش خون می‏افتاد.

صـادق

در خانۀ نیرالملک و بعداً در خانۀ اعتضادالملک، گربه و سگ نگه می‏داشتند. گربه‏ها اغلب ماده بودند و وقتی می‏زاییدند مشکلاتی برای اهل خانه ایجاد می‏کردند، اما سگ‏های خانه بیش‌تر مورد توجه اعتضادالملک بودند.

مادر صادق به ‏مرغ و خروس علاقۀ خاصی داشت و همیشه از تعدادی مرغ و خروس در خانه نگهداری می‏کرد که لانۀ مخصوص داشتند. زیور‏الملوک که صادق به او «خانم‏جان» یا «خانجین» می‏گفت، گاهی مدت‏ها به ‏تماشای مرغ‏ها می‏نشست و حتی برای برخی از آنان اسم می‏گذاشت.

به‏این ترتیب صادق از زمانی که چشم به ‏دنیا گشود، در خانه، تحت تربیت و نوعی از فرهنگ واقع شد که به ‏حیوانات توجه و از آن‏ها نگهداری می‏شد و بین اعضای خانه و حیوانات خانگی، رابطه‏ای دوستانه وجود داشت.

وقتی صادق کمی بزرگ‏تر شد و پا به شش‌سالگی گذاشت، ناگهان همۀ حیوانات و پرندگان اهلی خانۀ نیرالملک و حتی پرندگان رهگذر نیز یک حامی کوچک پیدا کردند. دیگر کسی جرئت نداشت مقابل او سر مرغ یا خروسی را ببرد. کسی نمی‏توانست به ‏پرنده‏ها، به ‏گنجشک‏ها و آشیانۀ آنان آسیب برساند. صادق کوچک حیوانات را دوست داشت. هر وقت گوشه‏ای کز می‏کرد و غمگین می‏نشست، شاید به ‏آن دلیل بود که در آن خانۀ بزرگ، احتمالاً کسی به ‏گربه، سگ یا پرنده‏ای آسیب رسانیده، به ‏آن‏ها سنگ پرتاب کرده یا به آشیانۀ آنان دست درازی کرده بود.

* * *

زادگاه صادق، یعنی خانه و باغ نیرالملک، در خیابان لاله‏زار نو قرار داشت و صادق نیز ‏همان‌جا می‏زیست. صادق پنج‌ساله بود که نیرالملک این خانه را به ‏حسن پیرنیا (مؤتمن‏الملک) فروخت.

جعفرقلی‏خان نیرالملک پس‌آز فروش خانه، با پسرانش رضاقلی‏خان و ماژور سلیمان‏قلی‏‏خان هدایت، به ‏خانه‏ای واقع در خیابان خاقانی نقل مکان کرد. اعتضادالملک نیز در همان سال 1286 در جوار خانۀ پدرش نیرالملک، خانۀ شمارۀ 11 را خرید و با خانواده‏اش به ‏منزل جدید آمدند. این دو خانه در کنار هم و در ضلع شمالی خیابان خاقانی قرار داشتند و عرض هر دو، از محل سابق سفارت دانمارک تا خیابان سعدی ادامه داشت.

خیابان خاقانی بعدها خیابان کوشک نامیده شد و در زمان کنونی وجود کافه و چلوکباب کوشک در این خیابان یادگاری از نام پیشین آن است. خیابان خاقانی از خیابان فردوسی آغاز می‏شد و به ‏سمت شرق (با نام کنونی قائدی) ابتدا به ‏خیابان لاله‏زار می‏رسید و سپس از لاله‏زار به ‏ خیابان سعدی منتهی می‏شد که این قسمت امروزه خیابان تقوی نامیده می‌شود. این خیابان در آن روزگار از نقاط مرغوب تهران به ‏شمار می‏آمد و خانۀ غالب بزرگان خاندان هدایت نیز در همان محدوده بود.

هم‌آکنون در قسمتی از ضلع شمالی خیابان تقوی، بین لاله‏زار و سعدی و در محلی بین اقامتگاه سفیر دانمارک و بیمارستان امیراعلم، دیوار و در ورودی خانۀ پدری صادق هدایت را می‏توان دید.

* * *

اینک ببینیم در خانۀ هدایت‏ها در خیابان خاقانی، بر صادق کوچک چه می‏گذشت: روزی صادق همراه برادرش محمود، در همسایگی به ‏خانۀ پدر بزرگشان، جعفرقلی‏خان نیرالملک رفتند که عمویشان، ماژور (سرگرد) سلیمان‏قلی‏خان هدایت ‏نیز همان‏جا زندگی می‏کرد. در یک گوشه از منزل طویله‏ای بود که اسب عربی ماژور در آن نگهداری می‏شد. صادق و محمود نیز به ‏تماشای اسب ‏و حرکاتش ایستادند. به ‏گفتۀ عمو، عیب اسب این بود که هنگام تاخت برداشتن دچار تنگی نفس می‏شد.

آن روز کسانی از دامپزشکی ژاندارمری آمده بودند تا با شکافتن دماغ اسب بهتر بتواند نفس بکشد. دامپزشک تیغ را بر‏داشت و دماغ اسب را شکافت که ناگهان با منظره‏ای دلخراش، خون از دماغ اسب فوران ‏زد. محمود که برای دور کردن صادق از آن محوطه و آن صحنۀ دلخراش می‏خواست دستش را بگیرد، ناگهان متوجه ‏شد که صادق نیست. با نگرانی به ‏دنبالش گشت و چند لحظه بعد صادق را یافت که از فرط تأثر ضعف کرده و توی جوی آب افتاده است.

0/5 (0 دیدگاه)