توضیحات

                                                                         کتاب قرن دیوانه من

                                                       معرفی کتاب قرن دیوانه من

این کتاب روایتگر ماجرایی از زندگی واقعی نویسنده است، او که در دوران جوانی به عضویت حزب کمونیست درآمد سعی دارد در اثر خود به شرح روزگار آن هنگام و عللی که منجر به پیوستن و گسستن او از این حزب بود بپردازد. ایوان کلیما -نویسنده، مقاله‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس و روزنامه‌نگار اهل جمهوری چک- در قرن دیوانه من از قوانین و عقاید حزب کمونیست می گوید و از شرایط ویژه ی دوره ای می گوید که افراد و به ویژه جوانان بسیاری را گمراه کرد و گاه به کام مرگ کشاند.

گزیده ای از کتاب قرن دیوانه من

کمی بعد از جنگ، نویسندگان تجربیات حیرت آورشان را بیرون ریختند، غالبا با بیانی سرد ولی با جزئیات بسیار. این مجموعه به یک چشم انداز کلی از شکنجه، رنج، بی رحمی، لجام گسیخته و تلاش ها برای مقاومت مسلحانه بالغ می شد. برای موجود لطیفی چون هلنا خواندن چنین چیزهایی، آن هم در هنگام بارداری کاملا مناسب بود، اما زندگی این گونه است.

این مطالعات افسردگی آور، همراه با این واقعیت که ما در انتظار یک کودک بودیم، از نو به تعهدم با خویش جان بخشید، تعهدم به اینکه نگذارم عزیزانم هرگز چنان صحنه هایی را دوباره تجربه کنند. چندین داستان آرمان شهری یا شاید ترسناک نوشتم و در آنها کوشیدم به اندیشه ام در مورد غیربشری بودن جنگ های جدید و نیز روابط معاصر شکل ببخشم، چیزهایی که داشتند بشریت را به انحطاط می کشیدند و می توانستند ما را به ابزارهایی قادر به انجام تقریبا هرکاری تبدیل کنند. یکی از آنها را «ماشین داستان پریان» نامیدم. قصه در مورد خانواده ای بود که یک آدم آهنی می خرد تا به جای مادربزرگ مواظب دخترشان باشد. آدم آهنی قرار است در کنار مراقبت از کودک برای او داستان هم بگوید، اما یک روز خراب می شود و شروع به تکرار جمله ای در مورد روشن کردن اجاق می کند. دخترک وحشت زده است. او نمی داند از دست این صدای غیرانسانی کجا بگریزد. آدم آهنی به گونه ای برنامه ریزی شده است که به او اجازه بیرون رفتن از اتاق نمی دهد. داستان با بازگشت مادربزرگ به خانه پایان می یابد؛ او آدم آهنی را خاموش می کند و دخترک را تسلی می دهد.

داستان در ماهنامه نوی ژیوت چاپ شد. چند هفته بعد یک نامه تایپی با سربرگی متعلق به «برادران تی شرت پوش» دستم رسید، با امضای کسی به نام موی ژییش (موسی). ییژی ترنکا ظاهرا داستانم را پسندیده بود و می خواست بداند آیا می شود همدیگر را ببینیم.

0/5 (0 دیدگاه)