توضیحات

                                                                     کتاب برای یک روز بیشتر

                                               معرفی کتاب برای یک روز بیشتر

کتاب برای یک روز بیشتر

اگر می‌توانستید یک روز بیشتر با شخصی که از دست داده‌اید زندگی کنید، چه انجام می‌‌دادید؟ کتاب برای یک روز بیشتر مانند سایر آثار میچ آلبوم، رمانی فلسفی و با موضوع اصلی فانی بودن انسان و همچنین زندگی پس از مرگ است.

داستان کتاب برای یک روز بیشتر درباره یک خانواده است و از آن‌جا که در این داستان، یک روح حضور دارد، شاید آن را داستان ارواح بنامید. اما هر خانواده‌اى، خود، داستان ارواح است. مردگان مدت‌ها پس از مرگشان، پشت میزهایمان مى‌نشینند.

آیا تا به حال شده کسى را که دوست داشتید، از دست بدهید و دلتان بخواهد یک بار دیگر با او گفت‌وگو کنید؟ یک بار دیگر شانس این را داشته باشید تا زمانى را که فکر مى‌کردید، آن‌ها براى همیشه اینجا هستند، جبران کنید؟ اگر این‌طور است، پس مى‌دانید که اگر همه روزهاى زندگیتان را نیز روى هم بگذارید، به اندازه آن روزى که آرزو دارید برگردد، اهمیت ندارد.
چه مى‌شود اگر آن روز برگردد؟

میچ آلبوم  کاشف بی‌باک آرزوها و جادوهاست. او به قدرت عشق ایمان دارد و برای یک روز دیگر شما را به لبخند وامی‌دارد و مشتاق می‌کند. باعث می‌شود حسرت گذشته‌ها اشک به چشم‌تان بیاورد. اما مهم‌تر از همه، شما را مجبور می‌کند تا به قدرت ابدی عشق مادر، ایمان بیاورید. این اثر از زاویه‌ی دید سوم شخص و در زمان گذشته بازگو شده است و هویت راوی در پایان داستان به طور غافلگیرانه‌ای فاش می‌گردد. فیلمی برمبنای این کتاب و با همین نام نیز تولید شده است اما گیرایی کتاب را نداشته و بسیاری آن را تصنعی توصیف نموده‌اند.

چارلی بنه‌تو مردی درمانده است که همه چیزش را از دست داده، ورشکسته شده، از کار برکنار شده، با خانواده‌اش دچار مشکل شده و آن‌ها را ترک کرده و زندگیش سرشار از حسرت لحظاتی است که هیچ‌وقت قدر آن‌ها را ندانسته بود. چارلی تصمیم به خودکشی می‌گیرد اما طی ماجراهایی راه به خانه‌ی قدیمی‌شان پیدا می‌کند و در آن‌جا مادرش را می‌یابد که 8 سال پیش از دنیا رفته است. چارلی یک روز بیشتر از عمر مادر را با او سپری می‌کند و صحبت‌های زیادی بین آن‌ها رد و بدل می‌شود که چارلی را به گذشته، مشکلات و خطاهایش برمی‌گرداند.

در بخشی از کتاب برای یک روز بیشتر می‌خوانیم

بذارین حدس بزنم! حتما مى‌خواین بدونین چرا مى‌خواستم خودم رو بکشم؟
مى‌خواین بدونین چطور نجات پیدا کردم؟ چرا ناپدید شدم؟ این همه مدت کجا بودم؟ اما اول از همه، چرا خودم رو مى‌خواستم بکشم، درسته؟

اشکالى نداره! مردم دوست دارن بدونن. اونا خودشون رو با من مقایسه مى‌کنن. مثل این مى‌مونه که خطى در جایى در جهان کشیده شده و اگه هرگز از اون عبور نکنین، هیچوقت به پرت کردن خودتون از ساختمون و یا به قورت دادن یه بطرى قرص فکر نمى‌کنین، اما اگه از اون عبور کنین، ممکنه این افکار به سراغتون بیاد. مردم فکر مى‌کنن، من از این خط عبور کردم. اونا از خودشون مى‌پرسن: «ممکنه که منم دست به همچین کارى بزنم؟»

حقیقت اینه که خطى وجود نداره! اون چیزى که وجود داره، زندگى شماست و اینکه چطور اون رو خراب مى‌کنین و چه کسى اونجاست تا شما رو نجات بده و یا چه کسى‌کنارتون نیست.

به گذشته برگردیم. از حدود ده سال پیش شروع مى‌کنم، از اون روزى که مادرم فوت کرد. وقتى این اتفاق افتاد، من اونجا نبودم و باید مى‌بودم. پس دروغ گفتم. ایده بدى بود! مراسم خاکسپارى، جایى براى مخفى‌کارى نیست!

کنار مزارش ایستادم، سعى مى‌کردم به خودم بقبولونم که تقصیر من نبود و بعد دختر پونزده ساله‌م دستم رو گرفت و در گوشم زمزمه کرد: «متأسفم که فرصت نکردى باهاش خداحافظى کنى بابا!» و همه‌چى تموم شد. من درهم شکستم. به زانو افتادم و شروع کردم به گریه کردن! چمن خیس، شلوارم رو لک کرد.

0/5 (0 دیدگاه)