توضیحات

                                                       کتاب آدم خوشبخت

                                         معرفی کتاب آدم خوشبخت

شخصیت های داستان های عزیز نسین پیچیده نیستند. انسان هایی در قالب کارمند، صاحبخانه، رئیس اداره، شهردار و … که همه ما روزانه با آنها مواجه ایم ونثر عزیز نسین به آن جان می بخشد و برای خواننده دلچسب و واقعی می سازد.

نویسنده با به کارگیری طنز، مشکلاتی را از جامعه ترکیه ترسیم می کند که برای خوانندگان ایرانی کتاب بیگانه نیست… از اختلاس و دروغ تا ابتذال فرهنگی که ردپایش در تمامی داستان ها قابل مشاهده است.

«… نویسنده هفت تیرش را غلاف کرد؛ و میلیونر بزرگ شروع به شرح ماجرا نمود: میلیونر شدن خیلی کار مشکلی نیست! چیزی که مشکله، جمع کردن صد لیرۂ اول است.»

گزیده ای از متن کتاب ‎ آدم خوشبخت

مجموعه داستان آدم خوشبخت نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه

خوش حلالت باشه!

بالاخره بعد از مدت‏ها جنایتکار «پیتر زَنگو» دستگیر  شد… در پنج ولایت کسی نبود که از شنیدن اسم «پیتر زَنگو» ترس به دلش نیفتد! وقتی خبر دستگیری او به گوش مردم رسید، بزرگ و کوچک دسته‏دسته برای تماشای این غول بی‏شاخ و  دم به طرف ساختمان حکومتی راه افتادند.

دست و پای «پیتر زَنگو» را با زنجیر کلفتی بسته بودند… یک سر زنجیر روی زمین کشیده می‏شد و جیرینگ جیرینگ صدا می‏کرد…

در طرف راست و چپش چهار تا ژاندارم گردن کلفت راه می‏رفتند و پشت سرش پنج تا ژاندارم مسلح مراقب او بودند.

سرکار استوار، فرماندۀ گروه ژاندارمری هم جلو جلو، عینهو فرمانده‏ای که از میدان جنگ فاتح برگشته، حرکت می‏کرد!…

همه نگران بودند… ترس و ناراحتی خاصی توی صورت مردم موج می‏زد. عده‏ای فحش و ناسزا می‏دادند. بچه‏ها سنگ به طرف او می‏انداختند. زن‏ها به رویش تف می‏کردند و پیرزن‏ها لپ‏هاشان را چنگ می‏زدند.

«تف به روت جانی…»

«خدا نابودت کنه جنایتکار…»

هر  راهزن و دزد و جنایتکاری در دنیا چند نفر دوست و آشنا دارد… هیچ‏کس نباشد لااقل خواهر  و برادر و کس و کارش به او علاقه دارند، اما این «زنگو»ی جانی به قدری بی‏ناموس و جنایتکار بود که حتی برادرش هم از او نفرت داشت و بزرگ‏ترین آرزویش این بود که نعش او را بالای دار ببیند.

کثیف‏ترین و  رذل‏ترین راهزن‏ها و جنایتکارها گاهی ممکن است صفات خوبی هم داشته باشند، بعضی از اینها پول ثروتمندها را می‏گیرند و به بیچاره‏ها کمک می‏کنند. خیلی وقت‏ها شده که جنایتکاری برای احقاق حق مظلومی با آدم‏های ظالم و ستم‏پیشه درگیر می‏شود و جانش را سر این کار می‏گذارد!

اما «زَنگو» این حرف‏ها سرش نمی‏شد… یک جانی بالفطره بود، از دزدی و راهزنی و آدم‏کشی لذت می‏برد و کشتن یک مگس با یک آدم برایش فرقی نمی‏کرد!

سال‏ها توی کوهستان سرگردان بود و تنها زندگی می‏کرد… و توی دنیا یک نفر پیدا نمی‏شد که او را دوست داشته باشد… وقتی دستگیرش کردند، توی جیبش فقط پنج لیره بود، اگر هر بار که کسی را لخت می‏کرد ده لیره کنار می‏گذاشت، حالا میلیون‏ها پول داشت.

این خودش دلیل این بود که «زَنگو» به پول اهمیت نمی‏داد و به خاطر پول آدم نمی‏کشت؛ پس چرا قتل و آدم‏کشی را دوست داشت؟ شاید خودش هم دلیل آن را نمی‏دانست.

از همان روزهای بچگی به این مرض عجیب و نفرت‏انگیز مبتلا بود… مرغ و جوجه‏ها را می‏گرفت و سرشان را با دندان می‏کند. گربه‏ها را خفه می‏کرد!

گوش و دم سگ‏ها را می‏برید! حتی شبی که عروسش را به خانه‏اش آورد، نتوانست طاقت بیاورد. عروس را توی حجله در انتظار گذاشت و به دزدی رفت!

پدر عروس ثروتمندترین مرد آبادی بود و  موقع ازدواج دخترش سیصد رأس گوسفند و  سیصد لیره طلا به دامادش ناز شست داد… منظورش این بود که «زَنگو» دست از دزدی و  آدم‏کشی بردارد و  مشغول کار و  کاسبی بشود، ولی از قدیم گفته‏اند: «اصل بد نیکو نگردد، زانکه بنیادش بد است.»

نصفه‏های شب «زَنگو» مست و هیجان‏زده به خانه برگشت و  به حجله رفت… عروس بیچاره که تا آن روز قیافۀ شوهرش را ندیده بود و در عوض داستان‏های عجیب و غریبی از قساوت و بی‏رحمی او شنیده بود، به محض اینکه چشمش به اندام درشت و صورت سرخ و چشم‏های خون‏گرفتۀ «زَنگو» افتاد، جیغ بلندی کشید و خواست از حجله فرار کند. «زَنگو» جلوی او را گرفت و برای اینکه داد و فریاد نکند، با دستش جلوی دهان او را بست و  بدون اینکه منظوری داشته باشد، آن‏قدر دهان و دماغ او را فشار داد که عروس بیچاره خفه شد!!…

این اولین باری بود که «زَنگو» آدم می‏کشت… خیلی ترسید. فردا صبح زود قبل از اینکه هوا روشن بشود، به طرف کوهستان فرار کرد…

پدر و  برادرهای عروس که خودشان از آدم‏های بانفوذ و  گردن‏کلفت آبادی بودند، برای پیدا کردن «زَنگو» و  تقاص خون دختره به دنبال «زَنگو» افتادند… تصمیم داشتند به هر قیمتی شده «زَنگو» را بکشند، اما «زَنگو» پیش‏دستی کرد و پدر دختره را هم کشت و اعضای بدن او را برای خانواده‏اش فرستاد!…

چند هفته بعد دو تا برادرهای دختره را هم کشت و  کار کم‏کم بیخ پیدا کرد و  «زَنگو»  هر هفته یکی از فامیل‏های دختره را می‏کشت و خانه‏های آنها را آتش می‏زد. یک‏بار که ژاندارم‏ها دستگیرش کردند، از سوراخ راه آب فرار کرد و  در همان حین فرار  یک مرد و  زن بی‏گناه را که توی مزرعه کار می‏کردند، به قتل رسانید.

به خاطر همین کارها بود که اسم «پیتر زَنگو» در همه جا با نفرت و انزجار توأم شد… هر  کس اسم او را می‏شنید، تف و لعنت می‏کرد و مردم آبادی هر روز به حکومت شکایت می‏کردند و تقاضا داشتند هر چه زودتر این جانور کثیف را دستگیر کنند و به مجازات برسانند.

بعد از سال‏ها این آرزوی مردم آبادی برآورده شده بود و ژاندارم‏ها پس از مبارزه‏های سختی موفق شده بودند «پیتر زَنگو» را دستگیر کنند.

«زَنگو» همان‏طور که در وسط ژاندارم‏ها حرکت می‏کرد، زیر چشمی اطرافش را دید می‏زد، معلوم نبود می‏خواست آنها را که سنگ و  آجر به طرفش پرتاب می‏کنند، بشناسد یا برای پیدا کردن راه فرار نقشه می‏کشید.

«زَنگو» پاهای پهن و بزرگی داشت و موقع راه رفتن به این طرف و آن‌طرف خم می‏شد.

ژاندارم‏ها «زَنگو» را توی زندان بردند و داخل یک اتاق کوچک زندانی کردند.

بازپرسی به سرعت تمام شد و نوبت به تشکیل دادگاه رسید. هر چه زمین و  گوسفند توی ده داشت فروخت و  پول هنگفتی ذخیره کرد تا یک وکیل خوب بگیرد… اما هیچ‏کدام  از وکلا حاضر نشدند وکالت او را قبول کنند. تمام وکلا از عکس‏العمل و نفرت مردم وحشت داشتند.

بالاخره «زَنگو» یک وکیل پیدا کرد. پول زیادی به وکیل داد تا راضی شد از او در دادگاه دفاع کند…

حالا مردم دلشان برای وکیل می‏سوخت. می‏گفتند اگر  این وکیل نتواند «زَنگو» را از اعدام و  زندان نجات بدهد، «زنگو» او را خواهد کشت…

وکیل بیچاره خودش هم پشیمان شده بود، اما پشیمانی سودی نداشت و جرئت نمی‏کرد استعفا بدهد.

دادگاه طولانی شد. بالاخره نوبت به وکیل مدافع رسید. وقتی ژاندارم‏ها «زَنگو» را با دست و  پای بسته به دادگاه آوردند، مردم شروع به سر و صدا و شعار دادن کردند.

«زَنگو» مستحق مرگ است…»

«او را دار بزنید…»

رئیس دادگاه به زحمت تماشاچی‏ها را ساکت کرد، نظم که برقرار شد وکیل مدافع «زَنگو» برای دفاع از موکلش پشت تریبون رفت… مثل آدم‏های مسخ شده مدتی به رئیس دادگاه و قضات خیره شد… خودش هم نمی‏دانست مطلب را از کجا شروع بکند. «زَنگو» بیست، سی نفر آدم کشته و چهل، پنجاه فقره دزدی و چپاول و جنایت انجام داده بود، از چنین آدمی چطور می‏توانست دفاع بکند… ولی چاره نبود، می‏بایست حرفی بزند و دفاعی بکند…

اول سرفه‏ای کرد، بعد… خیلی ترسان و لرزان شروع به صحبت کرد:

_ ریاست محترم دادگاه… قضات گرامی و ارجمند، موکل من بی‏گناه است…

صدای شلیک خندۀ تماشاچی‏ها در فضای سالن پیچید. رئیس دادگاه و قضات هم با اینکه سعی داشتند جدی باشند، به خنده افتادند… وکیل مدافع اصلاً به روی خودش نیاورد و به صحبتش ادامه داد:

_ برای اثبات پاکی و بی‏گناهی موکل من کافیست نگاهی به قیافۀ معصوم و چشمان پر  از  رحم و شفقت او بیندازید و حکم برائت او را صادر کنید. از قضات محترم دادگاه تقاضا می‏کنم به موکل من که در جایگاه متهمان نشسته به دقت نگاه بکنید. آیا چنین موجود شریف و معصومی می‏تواند عامل این اتهامات بزرگ که به او نسبت داده شده باشد؟ خیر. خیر!

خنده و مسخرۀ تماشاچی‏ها کم‏کم تبدیل به نفرت و انزجار می‏شد… مردها مشت‏های گره کردۀ خودشان را به وکیل مدافع تحویل می‏دادند و زن‏ها تف به روی او می‏انداختند! وکیل مدافع کوچک‏ترین اهمیتی نمی‏داد… همچنان با هیجان و اعتماد و اطمینان به گفته‏هایش حرف می‏زد…

دفاع او نزدیک به یک ساعت طول کشید.. اما زحمت بی‏فایده بود… وکیل مدافع از نگاه‏ها و حرکات رئیس دادگاه و قضات فهمید که حرف‏هایش کمترین اثری در قضات دادگاه نکرده…

فقط یک نفر  بود که از حرف‏های وکیل متأثر شده و به گریه افتاده بود، اون هم خود متهم جانی سنگدل و جنایتکار بی‏رحم «پیتر زَنگو» بود.

وکیل مدافع موکلش را در حال گریه دید و خودش هم به خنده افتاد، حرف‏هایش را نیمه تمام گذاشت و طبق معمول از محضر دادگاه تقاضای تبرئۀ موکلش را کرد.

کار دادگاه تمام شد و به دستور رئیس ژاندارم‏ها متهم را بیرون بردند تا رأی صادر شود…

وقتی از جلسه خارج شدند «زَنگو» دست وکیلش را بوسید و از او تشکر کرد…

همه گمان می‏کردند «زَنگو» به امید اینکه تبرئه می‏شود، از وکیل مدافعش تشکر  می‏کند.

اما این‏طور نبود، حتی بعد از صدور و ابلاغ رأی دادگاه که متهم را به اعدام محکوم کرده بودند، باز هم «زَنگو» جلوی مردم دست وکیلش را بوسید و پنج هزار لیره بقیۀ دارایی خودش را به وکیلش بخشید…

وقتی ژاندارم‏ها «زَنگو» را به طرف چوبۀ دار می‏بردند، یکی از مأموران پرسید:

_ دلیلش چی بود که این همه به وکیلت پول دادی و ازش تشکر کردی؟

زنگو خندید و جواب داد:

_ در دنیا تنها کسی که تعریف مرا کرد، اون وکیل بود، پول‏ها حلالش باشه… از شیر مادر حلال‏ترش باشه… آدم با معرفتیه. خدا حفظش بکنه.

0/5 (0 دیدگاه)