توضیحات

                                                                   کتاب بلندیهای بادگیر

                                                   معرفی کتاب بلندیهای بادگیر

کتاب بلندی‌های بادگیر نوشته‌ی امیلی برونته یکی از به یادماندنی‌ترین داستان‌های رمانتیک ادبیات انگلیس محسوب می‌شود. برونته با قلم و زبانی قدرتمند به وصف عشق آتشین و نافرجام هیت‌کلیف و کاترین می‌پردازد.

امیلی برونته برای روایت داستان شورانگیز خود چند راوی انتخاب می‌کند که هیچ‌کدام جزو شخصیت‌های اصلی ماجرا نیستند. نیمی از رمان را لاک‌وود که مستأجر هیت کلیف در ایام میانسالی است تعریف می‌کند و نیمی دیگر را آلن دین برعهده می‌گیرد چرا که او خدمتکار
قدیمی عمارت وودرینگ است و سال‌های زیادی را با عشاق داستان گذرانده است. آلن داستان خود را از ایامی آغاز می‌کند که آقای
ارنشا با پسر بچه‌ای کولی به عمارت وودرینگ می‌آیند و این پسر همان هیت‌کلیف است. این پسر کولی از همان سال‌های نخست
ارتباط عمیقی با کاترین دختر ارباب برقرار می‌کند که در ایام نوجوانی به عشق مبدل می‌شود. کاترین هم هیت کلیف را دوست دارد اما خلق و خوی آتشین هر دو و اختلاف طبقاتی همواره مانع از این می‌شود که این عشق فرجامی داشته باشد. از طرف دیگر، هیت کلیف
ارتباط خاصی هم با پسر ارباب برقرار می‌کند که سراسر کینه و نفرت است. هیت‌کلیف در سراسر داستان میان عشق و نفرت این
خواهر و برادر در رفت و آمد است و هر آنچه می‌کند بر اساس احساسی است که نسبت به این دو دارد. احساسات هیت‌کلیف حتی با
مرگ اعضای این خانواده هم از میان نمی‌رود و به نسل بعدی این خانواده منتقل می‌شود. هیت‌کلیف که نتوانسته با کاترین ازدواج کند و
جوانمرگ شده است، دیگر فقط به یک چیز فکر می‌کند و آن هم انتقام است.

دربخشی ا کتاب بلندیهای بادگیر میخوانیم

پس از چند لحظه کاترین تکانى به خود داد و خیال من تا حدى آسوده شد. وى دستش را به دور گردن هیت کلیف حلقه کرد و سرش را بالا آورد و گونه‌هایش را به صورت او نزدیک ساخت.

هیت کلیف در حالى که وى را غرق بوسه ساخته بود و وحشیانه نوازشش مى‌کرد گفت:

«تو به من فهماندى تا چه حد بى‌رحم بوده‌اى، بى‌رحم و سنگدل! چرا مرا تحقیر کردى؟ کاتى چرا به قلب و احساسات خود خیانت کردى؟ من یک کلمه هم براى دلدارى و تسلى تو نمى‌توانم بر زبان آورم، زیرا آن چه بر سرت آمده تقصیر خودت بوده است. تو خودت را کشته‌اى.

آرى، تو ممکن است مرا ببوسى و زارى کنى. تو مى‌توانى اشک مرا نیز جارى سازى ولى قطرات گرم و سوزان این اشک تو را عذاب خواهند داد و بر تو لعن و نفرین خواهند فرستاد. تو که مرا دوست داشتى چه حق داشتى ترکم کنى؟ بگو، جواب بده، به چه حقى چنین کردى؟ آیا براى هوس ناچیز و فریبنده‌اى که در دل خود نسبت به ادگار لینتون احساس مى‌کردى؟ تو مى‌دانستى که نه فقر، نه زندگى ساده و محقر، نه مرگ و نه هر عامل دیگرى که خدا یا شیطان به کار مى‌برد نمى‌توانست موجب جدایى ما دو نفر از یکدیگر باشد. ولى تو با دست خود و به میل خود موجب چنین جدایى گشتى. من قلب تو را نشکسته‌ام بلکه تو به دست خود قلبت را شکسته‌اى و با این کار دل مرا نیز خونین ساخته‌اى و آرزوهایم را به باد داده‌اى. این نیرو و قوت بدنى به چه کار من مى‌آید؟ آیا پس از تو دیگر زندگى براى من ارزشى خواهد داشت؟

اوه خداى من! راستى پس از تو زندگى من چگونه خواهد بود و من به چه امید خواهم توانست بار زندگى را بر دوش کشم؟ آیا تو مى‌خواهى روحت را نیز با خود به درون گور ببرى؟»

کاترین هق‌هق کنان در جواب گفت:

«ولم کن، دست از سرم بردار. اگر من خطایى کرده‌ام اکنون جانم را بر سر آن گذارده‌ام، آیا این مجازات کافى نیست؟ تو هم مرا ترک کردى و رفتى. اما من تو را به خاطر این عمل سرزنش نمى‌کنم. من تو را مى‌بخشم، تو هم مرا ببخش!»

«چقدر مشکل است که تو را ببخشم و در همان حال به چشمانت بنگرم و دست‌هاى پژمرده و بى‌روحت را در دست بگیرم. مرا ببوس باز هم ببوس. مگذار چشمانم به چشمان تو بیفتد. من تو را براى آنچه بر سرم آورده‌اى مى‌بخشم. من آن کسى را که موجب بر باد رفتن امیدها و آرزوهایم شده است مى‌بخشم، ولى چگونه تو را به خاطر بلایى که بر سر خودت آورده‌اى عفو کنم؟»

0/5 (0 دیدگاه)