توضیحات
کتاب موج ها و دریاها
معرفی کتاب موج ها و دریاها
موج ها و دریاها
روح الله حسینی
یادم هست، یکبار مقابل چشمان آبی دوشیزهای بسیار جوان فرود آمدم. آبی چشمانش از ترس، مثل موجی، بیرون پرید و به سینهام خورد. کمی خیس شدم، اما مهم نبود. بعدش، از خنده رودهبر شدیم. در همان یک لحظه عاشقم شده بود. میگفت: “روی زمین و در راهروی متروها دنبالت میگشتم، چگونه از آسمان رسیدی؟” لباسم را تکاندم و عذرخواهی کردم از اینکه ترسانده بودمش و با ناز و دلبرانه گفتم: “آن ابر سپید خوشتراش را میبینی آن بالا؟ از آن چکیدم”. صدای خندههاش بلندتر شد. گفت: “مرا هم میبری آن بالا؟ تا آن ابر؟” گفتم: “عزیزم، نمیماند آنجا، همان بالای برج. اما اگر بخواهی تا بالای برج میبرمت”. گره در ابروان بور و کمانیاش انداخت و گفت: “تو که گفتی از بالای ابرها آمدی!؟” دستپاچه شدم، و این بار من عاشق. منمنکنان، پی حرفی میگشتم که اصلاح کنم اشتباهم را، اما او رفته بود.
گزیده ای از متن کتاب موج ها و دریاها
کتاب مجموعه داستان موج ها و دریا ها نوشته روح الله حسینی
1
اولپهلوان شهر بود. عین یک تکه سنگِ درشت و مهیب که تازه از کوه بریده باشند، ستبر بود و بلندبالا. سایهاش هم شبیه سایة کوه. بازو که میگرفت، تپهای برمیآمد کنار شانهاش، که خود شبیه پلی سنگی و قدیمی رد میشد از گردنش و به آن تپة دیگر میرسید؛ آن سوی قله. سر که میچرخانید، باد گم میکرد جهتش را. با هر قدم که برمیداشت، خانهای میلرزید.
پسربچههای شهر عاشقش بودند؛ هر روز نوبت یکیشان بود که از کوه بالا برود و یک طرف پل بنشیند و فخر بفروشد به پایینیها که : “چقدر کوچکید از اینجا همه! وای عجب کیفی میده!” و پرده به پرده تصاویر جهان از مقابل چشمانش میگذشت. از آن بالا موجهای بلند خلیج هم پیدا بود؛ آسمانخراشهای منهتن و بائوبابهای ماداگاسکار. حتی هوای آن بالا هم با پایین کوه فرق میکرد. بماند که همیشه بهار بود آنجا زمانی که روی زمین را یک لایة ضخیم یخ پوشانیده بود. همین لایه هم بود که در آن زمستان سختِ آن سال سرد و سیاه، دخلش را آورد.
نوبت من بود که از کوه بالا بروم. اسمم را که پرسید، بلند گفتم: “علی”. پرسید: “پسر اردشیر؟” جواب دادم: “ها، اردشیر”. رو درهم کشید و بعدِ کمی مکث گفت: “بابات هم همینطور قرص و محکم حرف میزد… خدا رحمتش کنه… قول داده بودمِش…” دوباره مکث کرد. همه منتظر بودیم که بعدِ عمری سکوت چه میخواست بگوید. تا آمدم بپرسم: “چه قولی؟”، زانو زد، از همیشه بیشتر، از همیشه پایینتر. اشاره کرد که “جلدی باش”. تیز دویدم بالا، نشستم روی یکی از پلها و غرق تماشای آسمانخراشها شدم؛ گُلهگُله نورهای زرد و سفیدشان تنه میزد به ستارهها. همان چند لحظه، فقط همان چند لحظه آسمان را هم پیمودم. ویژه کرده بود سفرِ مرا؛ این آخرین سفر خودش.
فرو که میافتاد، به نظرم میرسید یکی از آن برجهای سفید و بلند بود که فرومیریخت. من که ندیدم اما، بچههای دیگر میگفتند، پس از صعود من، نعلین آهنینش را که پوشیده بودند از آجهای بلند، از پا کنده و دویدن گرفته بود سوی دریا؛ به سرعت رعد. من که نفهمیدم اما، بچهها میگفتند، نرسیده به بائوبابها، لغزیده بود یک لحظه پاهاش و با قله خورده بود به زمین تیره. من که ندیدم اما، میگفتند رودی از خون جاری شده بود از سرش و راه گرفته بود تا دریا. من که ندیدم اما…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.