توضیحات
کتاب حکایت عاشقی
معرفی کتاب حکایت عاشقی
داستان در خانواده باکستر اتفاق میافتد. پسر نوجوان خانواده به اسم کولی به دنبال تحقیقی که در کلاس تاریخ به او محول شده یک راز خانوادگی را فاش میکند. رازی که زندگی کل خانواده را زیر و رو میکند.
کینگزبری با نگارش این داستان اعتقادش به خطاپوشی و خطابخشی خداوند را به زیبایی ترسیم میکند و به همراه خواننده در مسیر ایمان و اعتقاد قدم به قدم گام برمیدارد.
قسمتی از کتاب حکایت عاشقی
کولی یک عکس کوچک چهارگوش از داخل پاکت بیرون کشید. «یه روزی من اینو از یه جایی پیدا کردم.» چرخاندش تا همه بتوانند عکس را ببینند. «من دقیقا میدونم میخوام روی چی تحقیق کنم.»
قلبِ جان هُری پایین ریخت. عکسِ همسر اولش بود، الیزابت، که روی صندلی قدیمیِ سفیدشان نشسته بود و آفتاب صبح در موهای قهوهای زیبایش میدرخشید. کولیِ کوچولوی دو ساله در آغوشش به خواب رفته بود.
جان احساس کرد که چشمان الین دارند او را تماشا میکنند، پس از چند لحظه الین ایستاد و به همگیشان لبخند زد. «دارم میرم کارامو توی آشپزخونه تموم کنم. کولی … اشلی، شنبه شب میبینمتون.»
وقتی که از کنار جان رد میشد ضربه آرامی به شانهاش زد و رفت.
کولی متوجه شد که احساس ناخوشایندی به ناگاه تمام فضای اتاق را پر کرد. رو به مادرش کرد و بعد جان را نگاه کرد. «اتفاقی افتاده؟»
«نه نه اصلا.» حالا جان متوجه شد که چرا اشلی وقتی وارد خانه میشد در نگاهش تردید داشت. نگاهی با هم رد و بدل کردند و اشلی خیلی ریز شانههایش را بالا انداخت. جان دوباره به سمت کولی برگشت. «من … باید … خوب، واقعیت اینه که، کولی، خیلی وقت بود که این عکسو ندیده بود.»
کولی به سرعت ادامه داد. «وقتی من کوچولو بودم، مامانبزرگ اینو بهم عیدی داده بود. پشت عکسه نوشته، کولی دوستت دارم، الان و تا همیشه.» دوباره به عکس نگاه کرد. «ببین چه آرامش فوقالعادهای داره. چشماش پر از آرامشه.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.