توضیحات

                                                                         کتاب پدر آن دیگری

                                                     معرفی کتاب پدر آن دیگری

این کتاب درباره ی دنیای یک کودک است که حرف نمی زند و طبیعتا همه فکر می کنند وی دچار نارسایی ذهنیست ، در حالیکه بخوبی می شنود و بخوبی همه چیز را درک می کند….

از آن دسته کتابهای خاص است. که خواننده هنگام خواندنش دچار انواع و اقسام حس های متناقض می شود و نمی داند با کدام یک از انسانهای قصه همذات پنداری کند. گاهی آنقدر از قهرمان داستان عصبی می شوی که دلت می خواهد کتک بخورد… و گاهی چنان
دلت برایش می سوزد و هم دلش می شوی که تمام رفتارهایش را طبیعی فرض می کنی و دست آخر یک “خوب کاری کردی” هم
همراه خرابکاری هایش می کنی… اما چه بسیارند لحظاتی که از حرص بهش می گی: “حقته ، خوب حرف بزن، بگو که مقصر
نیستی”…..

اگر چه داستان به صورت مرور خاطرات جوانی بیست ساله روایت می شود ، اما در طول داستان همواره همان پسر بچه 4 ساله ای دیده می شود که صاف توی چشم همه نگاه کرد و آن فحشهای آنچنانی را داد…. هر چند که داستان با دو راوی بیان می شود. گاه از
زاویه دید “شهاب” و به ندرت از زاویه دید “مادر”. شاید بیشتر جذابیت این داستان بخاطر کاوش در دنیای ناگفته هاست. دنیایی که
همیشه حس کنجکاوی انسان را بدنبال خودش می کشاند. کنجکاوی از اینکه حس کودکی رو درک کنی که می شنود ، خوب هم می
شنود… اما نمی تواند حرف بزند و از خود دفاع کند…. کنجکاوی از تحلیل شنیدن اولین بار یک فحش…. کنجکاوی از چگونگی درک
دوست داشتن و محبت…. شاید اغراق بیش از اندازه ای در این رفتارها و در این کتاب به چشم بخورد و به عقیده من آنچنان مطالعه و
تحلیل روانشناسانه ای در پشت این سطرها نباشد ، اما باز هم هیجان انگیز جلوه می کند
.

قسمت هایی از کتاب پدر آن دیگری
مادر امروز برای 20 سالگی ام جشن تولد مفصلی گرفته و من به دور از هیاهوی دوستان، بیست سال گذشته را مرور می کنم. از روزی که به خنگیم پی بردم، نسبت به این کلمه حساس شدم، وقتی به این اسم صدایم می کردند عصبانی می شدم یا جیغ می کشیدم، چیزی را می شکستم یا کسی را می زدم و یک خرابکاری درست و حسابی راه می انداختم ولی از آن لحظه که واقعیت را پذیرفتم حالت هایم عوض شد، با شنیدن این اسم عصبانی نمیشدم ولی انگار چیزی راه گلویم را می بست، در کنجی می نشستم زانوهایم را بغل می کردم و آرزو می کردم از این هم کوچک تر شوم آنقدر کوچک که هیچ کس نتواند مرا ببیند و این برای بچه چهار ساله رنج بزرگی است.
دخترعمویم «فرشته» مرا بخاطر خنگ بودنم خیلی دوست داشت. مرا «خنگول کوچولوی من» صدا می کرد و در آغوشم می گرفت. چقدر از بویش خوشم می آمد. او هم از کارهای من خوشحال می شد و می خندید، شکلات و بستنی برایم می خرید. من شکلات و بستنی خیلی دوست داشتم ولی از اینکه او خوشحال می شد، بیشتر خوشم می آمد. حاضر بودم هرکاری بکنم تا او بیشتر و بیشتر خوشحال شود. آن ها همیشه با خنده به من خنگ می گفتند من هم طبیعتا فکر می کردم خنگ حرف خوبیست. نمی دانستم، مردم بخاطر چیزهای دیگر جز خوشحالی هم می خندند. خوب چه کنم من خنگ بودم دیگر.

 

0/5 (0 دیدگاه)