توضیحات

                                                             کتاب کارت پستال

                                                 معرفی کتاب کارت پستال

روح‌انگیز شریفیان درباره‌ی شیوه‌ی نگارش کتابش این‌گونه می‌گوید: «من از جمله‌هایی استفاده کرده‌ام که مهاجرین در حرف زدن روزمره‌شان به‌کار می‌برند.» او همچنین علت نگارش رمانش را نوشتن داستانی درباره‌ی مسئله مهاجرت و نشان دادن مشکلات آن‌ها بیان می‌کند: «کارت پستال دارای یک روایت افقی است، دلم میخواست در این رمان از مهاجرت بگویم، می‌خواستم نشان دهم مهاجرت چه تاثیری روی آدم‌ها می‌گذارد، حتی اگر آن مهاجر از زندگی‌اش راضی باشد و نخواهد باور کند که مهاجرت باعث تنهایی و از هم پاشیدن خانواده‌اش شده است. دلم نمی‌خواست کسی دلش به حال پروا بسوزد و شخصیت سحر برای من، خود دیگر پروا بود؛ در واقع دوگانگی روح انسان که هم می‌ماند و هم می‌رود»

همچنین شریفیان رمان خود را دارای درون‌مایه‌ای روانشناسانه و تربیتی می‌داند: «من به تعلیم و تربیت بسیار اهمیت می‌دهم. موقعی که میخواهم رمان بنویسم. سعی میکنم به نوعی پیام را منتقل کنم و به همین خاطر گاهی در حین نوشتن رمان، مقاله‌های تربیتی هم می‌نویسم که نتیجه‌اش کتاب‌های تربیتی من است. هرچند که کار اصلی من مقاله‌نویسی نیست. اما در موقع نوشتن رمان، دانش روانشناسی‌ام شاید فقط به صورت ناخودآگاه تاثیر داشته باشد. درست مثل اینکه بر روی یک سطح شیشه‌ای نقاشی کنیم و رنگ‌ها را بر روی هم بگذاریم. در تصویری که به دست می‌آید نمی‌توان خط مشخصی بین رنگ‌ها قائل شد.»

در بخش‌هایی از متن کتاب می‌خوانیم

روبروی موزه ایستاده بود و یادش نمی‌آمد چطور بی‌اراده به آن‌جا کشیده شده. موزه‌ی بریتانیا که بسیاری از روزهای تنهایی‌اش را در آن گذرانده بود. اولین بار که آن‌جا ایستاد، همه‌ی آینده در برابرش قرار داشت. ممکن نبود بتواند حدس بزند روزی بار دیگر آنجا بایستد و گذشته را مرور کند.

موزه از آن زمان فرق زیادی کرده بود. یک‌بار در سال‌هایی که آن سقف شگفت‌انگیز را درآن می‌ساختند از آن دیدار کرد. پس از تمام شدن باز هم می‌آمد. برایش بی‌نظیرترین جای دنیا بود. سرسرای ورودی موزه با آن گنبد عظیم که هزاران شیشه درست شده بود، روشن و گرم و مملو از زندگی بود. در آنجا آثار و سرگذشت‌های قدیم و جدید در کنار هم و به یکدیگر پیوسته بودند.

می‌توانست ساعت‌ها آن‌جا بنشیند با فنجان قهوه‌ای در دست، کتابش را باز کند و بدون این‌که آن را بخواند به تماشای مردم سرگرم شود. کتابخانه یکی از بهترین قسمت‌های موزه بود با بوی کتاب‌های قدیمی و آرامشی که تا قدم در آن می‌گذاشت حسش می‌کرد.

ظاهرا هیچ‌چیز تغییر نکرده بود. موزه با همان عظمت و زیبایی در جای خود قرار داشت. مردم همچنان در حال رفت و آمد بودند. در این چهل سال اما همه چیز تغییر کرده بود، بدون اینکه به همان اندازه نمایان باشد.

اولین‌بار که روبرویش ایستاد همان حسی را داشت که وقتی خانه را دید. از این‌که هیچگاه اسمی برای خانه‌اش نگذاشته بود از خود در تعجب بود. موزه‌ی بریتانیا از ابتدا اسم داشت. چرا او برای خانه‌اش اسمی نگذاشته بود؟ چطور توانسته بود آن همه سال در خانه‌ای بدون اسم زندگی کند؟

 

0/5 (0 دیدگاه)