توضیحات

                                                                              کتاب تعلیق

                                                           معرفی کتاب تعلیق

کتاب تعلیق شخصیت‌های زیادی دارد و دارای حال و هوایی گنگ است. جنگ جهانی دوم در سال 1939 آغاز شد. تعلیق جنگ در سال 1938 خطوط داستانی آشفته‌ای را به‌ طور موازی ایجاد می‌کند که مرتبط بودن شخصیت‌های داستان در کنار همدیگر قرارشان
می‌دهد. چارچوب اصلی داستان هم تصمیمات سیاسی حاکمان اروپای آن زمان است.

ژان پل سارتر در 21 ژوئن سال 1905 در پاریس متولد شد. سارتر در کودکی پدرش فوت کرد و پس از آن مادرش او را به مودون، نزد والدین خود برد. او کتاب‌ زیادی می‌نوشت که یکی از آن‌ها به نام کتاب “کلمات” برنده جایزه نوبل ادبی شد.

در بخشی از کتاب تعلیق می‌خوانیم:

ساعت شانزده و سى دقیقه. همه به آسمان نگاه مى‌کنند، من هم به آسمان نگاه مى‌کنم. دومور مى‌گوید: «هواپیما تأخیر ندارد» پیشاپیش، دوربین عکاسى‌اش را آماده کرده و چشم به آسمان دوخته است. به خاطر نور شدید خورشید اخم کرده. هواپیما سیاه است
و گاه برق مى‌زند؛ به تدریج بزرگ و بزرگ‌تر مى‌شود، ولى صدایش تغییر نمى‌کند، یک صداى خوب و پر و پیمان که شنیدنش لذت دارد.
من مى‌گویم: «فشار ندهید.» همه حضور دارند و از پشت به من فشار مى‌آورند. رویم را بر مى‌گردانم، همه سرهاشان را به عقب انداخته و گویى شکلک در آورده‌اند. زیر آفتاب سبز رنگ به نظر مى‌آیند و بدنشان حرکات بى‌مفهومى دارد، درست مانند مرغ سر بریده،
ورجه، ورجه مى‌کنند. دومور مى‌گوید: «روزى مى‌رسد که همین طورى دماغ به هوا در میدان جنگ مى‌ایستیم؛ فقط فرقش این است که
آن روز، لباس کماندویى پوشیده‌ایم و هواپیما هم یک مسراشمیت است.» من مى‌گویم «با این آدم‌هاى بى‌رگى که من مى‌بینم آن روز
به این زودى‌ها فرا نمى‌رسد.» هواپیما در آسمان چرخ مى‌زند، پایین مى‌آید، پایین‌تر، پایین‌تر و زمین را لمس مى‌کند، دوباره بالا مى‌رود
و باز زمین را لمس مى‌کند، جهش‌کنان روى علف‌ها مى‌دود و متوقف مى‌شود. ما به سمت هواپیما مى‌دویم. حدود پنجاه نفریم. سارو
پیشاپیش ما، دولا، دولا مى‌دود. یک دوجین آقاى کلاه‌سیلندرى هم هستند که پاهایشان را خم کرده و روى چمن‌ها مى‌دوند. همه
بى‌حرکت مى‌شوند، هواپیما بىحرکت شده است و ما همگى در سکوت به آن چشم مى‌دوزیم. درِ هواپیما همچنان بسته است، گویى
تمام سرنشینان آن مرده‌اند. مردکى با نیم‌تنه آبى‌رنگ، نردبانى مى‌آورد و آن را به هواپیما تکیه مى‌دهد. در باز مى‌شود، مردى از پله‌ها
پایین مى‌آید و بعد یکى دیگر و بعد دالادیه. قلب من در مغزم مى‌طپد. دالادیه شانه‌هایش را بالا مى‌برد و سرش را خم مى‌کند. سارو به
او نزدیک مى‌شود و من مى‌شنوم که مى‌گوید:

خوب، چى شد؟

دالادیه دستش را از جیب بیرون مى‌آورد و اشاره مبهمى مى‌کند. پیش مى‌آید، با سرِ خم کرده. جمعیت رویش مى‌ریزد و او را در میان مى‌گیرد. من از جایم تکان نمى‌خورم. مى‌دانم که چیزى نخواهد گفت. ژنرال گامولن از هواپیما پایین مى‌پرد. سرحال و قبراق است.
پوتین‌هاى خوبى دارد و سرى شبیه سگ‌هاى نژاد بولداگ. با حالتى گزنده و جوان. به مقابلش نگاه مى‌کند. سارو مى‌پرسد:

خوب چى شد؟ بالاخره چى شد ژنرال؟ جنگ؟

0/5 (0 دیدگاه)