توضیحات

                                                                      کتاب شهریور شعله‌ور

                                                        معرفی کتاب شهریور شعله‌ور

شهراد و ساغر، دو شخصیت اصلی کتاب شهریور شعله ور، از همان ابتدای راه کنار هم قرار می گیرند تا در این مسیر مه آلود که از خشم و نفرت و کینه، و عشق و شک و سردرگمی سرشار است، دوشادوش هم گره از معماهای داستان باز کنند. اما هرچقدر که داستان آن ها به تنهایی از پیچیدگی و وحشت برخوردار بود، کاوه پایدار که یک پلیس امنیتی است، ماجرای آن ها را پیچیده تر و دهشتناک تر می کند. او پای شهراد و ساغر را به یک داستان پلیسی و امنیتی باز می کند که همچون هزارتویی پیچ در پیچ، راه خروج از آن مخفی و دشوار است. در کنار شهراد، ساغر و سهراب، که قهرمانان اصلی داستان کتاب شهریور شعله ور از “محمدحسن شهسواری” هستند، چندین و چند شخصیت فرعی نیز در کتاب وجود دارد که هر کدام گوشه ای از پازل داستان را تکمیل می کنند و تابلوی کامل “شهریور شعله ور” را در برابر دیدگان خواننده قرار می دهند. نویسنده برخلاف کتاب اول که خط داستانی در آن در درجه ی نخست قرار داشت، این بار تمرکز بیشتری را معطوف شخصیت ها نموده و انگیزه ها و حالات و احساسات هرکدام را واکاوی می کند.
مروری برکتاب شهریورشعله ور
کاوه پایدار خیلی خیلی دیر فهمیده بود چرا زن ها زیاد دور و بر او نمی پلکند. از همان نوجوانی که به دنیای جذاب دوست داشتن و دوست داشته شدن پی برده بود، هرگز هیچ دختری از ته قلب او را نخواسته بود. در تمام این سال ها زن هایی بودند که در چهره اش همسر ایدئالشان را می دیدند، حتی بیشترشان صادقانه می خواستند به او به عنوان یک مرد تکیه کنند تا سال های مانده تا مرگ را بی یاور نگذرانند اما در اوج ابراز علاقه ها هم می فهمید حتی یک نفر هم دلش برای شنیدن نامش از دهان کاوه نلرزیده. خودش خوب می دانست اگر پیوندی شکل می گرفت، ستون محکمی بود که می شد به آن تکیه کرد اما او نمی خواست تکیه گاه باشد فقط. دلش از بزدلی می گرفت. خشمگینش می کرد اما افسوس که زنان سرزمینش را بزدل بار می آوردند. کاوه دلش شور یک قلب شجاع برهنه را می خواست. قلبی تماما متعلق به او که در لحظه زندگی کند و شیره زندگی را بمکد برای همان لحظه. اما زندگی، سخت از کاوه پایدار این ماجراجویی را دریغ کرده بود. جالب تر این که راز تنها ماندنش را، راز دریغناکی این طور تنها ماندنش را، یکی از زنان آن کاره، در اولین پرونده ای که خودش سرتیم آن بود، بازگفت. پرونده ای که برای اداره آن ها خیلی مهم بود. زن همسن الآن او، سی وهفت هشت ساله، بود. برای چنین شغلی کاملا پیر به حساب می آمد. اما همه می گفتند هنوز هم برای نفوذ در دل باندهای فساد بهترین است. بس که آدم شناس بود و مردان را با یک نگاه اسیر همه چیز خود می کرد. بهترین فردی بود که می توانست از پایه های رختخواب استفاده کند تا پایه های فساد را برای اداره آن ها بخشکاند. آن روزها چند باری با زن تنها شده بود. برای آن که درباره کار گذاشتن دستگاه شنود جدیدی که تنها کاوه آموزشش را دیده بود او را راهنمایی کند و همچنین درباره کار با کلت کوچک مینیاتوری. در آن ساعات تنهایی، میان آن دو، جز مسائل کاری هیچ چیز رد و بدل نشده بود. برای همین وقتی در آسانسور زن آن جملات را گفته بود کاوه از دانش غیراکتسابی اش حیرت کرده بود. آسانسور برج پر از میز و صندلی بود و آن ها تنگ هم بودند. نوک دماغش با پیشانی زن دو سه سانت بیشتر فاصله نداشت. واحدی در طبقه بالای واحد تحت مراقبت خالی کرده بودند و آن جا مستقر بودند. داشتند به آن واحد می رفتند. زن سرش را بالا آورد و گفت: «این طوری بارت بار نمی شه عزیزجان!» کاوه گفته بود: «سرت تو زندگی خودت باشه.» زن گفته بود: «این قدر خودت رو سفت نگیر. نشون نده قهرمان دورانی.» «گفتم خفه.» زن درست مثل مادری بی توجه به لگد انداختن پسرک تخسش حرفش را ادامه داد: «زن ها قبل از هر چیز مادرند. توی معشوقشون هم دنبال بچه می گردن. آرنولد هم که باشی، باید یه جاهایی به زن ها اجازه بدی ازت مراقبت کنن.»
0/5 (0 دیدگاه)