توضیحات

                                                               کتاب استادی

                                                   معرفی کتاب استادی

کتاب استادی

برای پرورش و شکوفا کردن استعدادها و توانمندی‌هایتان از کتاب استادی کمک بگیرید. رابرت گرین با ارائه راهکارهایی خلاقانه و منحصربه‌فرد در این اثر که جزو پرفروش‌ترین‌های نیویورک‌تایمز به شمار می‌آید، مسیر خودسازی و خودشناسی را به شما نشان می‌دهد و قدرت نهفته درون‌تان را بیدار می‌کند.

درباره کتاب استادی:

حرکت از یک سطح هوشی به سطح هوشی دیگر، از خیلی جهات شبیه به نوعی مراسم دگرگونی و تحول است. همان‌طور که پیش می‌روید، ایده‌ها و چشم‌اندازهای کهنه رنگ می‌بازند و با باز شدن نیروهای جدید، به سطح بالاتری از نگرش و بصیرت ارتقا می‌یابید و استادی را بسان ابزاری بسیار ارزشمند می‌دانید که شما را در این روند دگرگونی هدایت می‌کند. کتاب استادی (Mastery) طوری طراحی شده است که شما را از سطحی پایین‌تر به سطحی بالاتر هدایت کند و به شما کمک خواهد کرد تا اولین گام را که همانا کشف رسالت زندگی یا کشف همان کاری است که برایش زاده شده‌اید، آغاز کنید و همان مسیری را بیافرینید که به موفقیت در سطوح متعدد منجر می‌شود.

براساس توصیه‌های این کتاب می‌توانید به کامل‌ترین شکل، کارآموزی خود را که شامل استراتژی‌های گوناگونِ مشاهده و یادگیری به بهترین شکل ممکن است، بگذرانید. این کتاب به شما یاد می‌دهد چگونه مربیانی کامل بیابید، چگونه کدهای نانوشتۀ سیاست‌های رفتاری را رمزگشایی کنید، چگونه هوش اجتماعی خود را پرورش دهید و در آخر، چطور بفهمید زمان کارآموزی تمام شده است و باید روی پای خودتان بایستید و وارد مرحله‌ای خلاق و فعال شوید.

کتاب استادی به شما می‌گوید چگونه روند یادگیری را در سطحی بالاتر ادامه دهید. این کتاب استراتژی‌هایی برای حل خلاقانۀ مشکلات در هر زمانی به شما نشان خواهد داد، طوری که ذهنتان را سیال و انعطاف‌پذیر حفظ کنید. همچنین به شما می‌گوید چطور به لایه‌های اصلی و ناخودآگاه ذهن خویش دسترسی داشته باشید و چگونه با حس اجتناب‌ناپذیر حسادت که در مسیر شما ظاهر می‌شود، کنار بیایید. این اثر در شما قدرت‌هایی را در مسیر استادی بیدار می‌کند و مسیر یافتن آن حس شهودی درونتان برای رسیدن به علاقه‌مندی‌هایتان را نشان می‌دهد و سرانجام شما را به وادی فلسفه رهنمون می‌کند و روش فکری‌ای نشانتان می‌دهد که طی مسیر را برایتان سهل‌تر می‌کند.

ایده‌های موجود در این کتاب بر اساس تحقیقات گسترده در حوزه‌های اعصاب شناختی و مطالعاتی دربارۀ خلاقیت و بر پایۀ زندگی‌نامۀ‌ بزرگ‌ترین اساتید تاریخ، افرادی چون لئوناردو داوینچی، هاکوین، استاد ذن، بنجامین فرانکلین، ولفگانگ آمادئوس موتزارت، یوهان ولفگانگ فشون گوته، شاعر بزرگ جان کیتز، میشل فارادی دانشمند، چارلز داروین، توماس ادیسون، آلبرت اینشتین، هنری فورد، مارسل پروست نویسنده، مارتا گراهام باکمینستر فولر، جان کولترین و پیانیست معروف گلن گلد شکل گرفته است.

در جریان حرکت به‌سوی استادی، می‌توانید ذهنتان را به حقیقت و خود زندگی نزدیک‌تر کنید. هر آنچه زنده است، پیوسته در تغییر و حرکت می‌باشد. لحظه‌ای که خیالتان راحت شد و فکر کردید که به سطح مطلوب خود رسیده‌اید، بدانید که بخشی از مغزتان به حالتی از فساد وارد شده است. در این حالت، شما تمام خلاقیتی را که به‌سختی به دست آورده‌اید، از کف می‌دهید و دیگران آن را حس می‌کنند. قدرت و هوش یا باید به‌طور پیوسته بازبینی و نو شوند یا خواهند مُرد.

جملات برگزیده کتاب استادی:

– به این فکر نکنید که چرا سؤال می‌پرسید، فقط از پرسشگری دست نکشید. نگران نباشید که برای چه چیزهایی پاسخ نخواهید داشت و تلاش نکنید آنچه را نمی‌توانید بدانید، توجیه کنید. پرسشگری خود پاسخ است.

– ذهن شهودی هدیه‌ای مقدس و ذهن منطقی، خدمتکاری باایمان است. ما جامعه‌ای درست کرده‌ایم که خدمتکار را ارج می‌نهد، اما هدیه را فراموش کرده است.

– سرنوشت من و تو در دستان خودمان است، همچون مجسمه‌سازی که ماده‌ای خام در دست دارد و می‌خواهد آن را به یک شمایل تبدیل کند. همین توانمندی هنرمندانه در همۀ ما وجود دارد.

– آدمی باید یاد بگیرد که بیشتر از آنکه به درخشش حکما و عقلا توجه کند، به پرتوهای ضعیف و ناگهانی که از درون خویش به ذهنش می‌رسد، توجه کند، اما ازآنجاکه این تابش از آنِ خودش است، به آن کوچک‌ترین توجهی ندارد.

– آدمی در میان تمام دغدغه‌هایش به سمت چیزی می‌رود که با حقیقت منحصربه‌فرد درونش همسو باشد. صدایی که او را به سمت خود حقیقی‌اش می‌خواند، «رسالت» زندگی نام دارد.

در بخشی از کتاب استادی می‌خوانیم:

لئوپولد همواره با عصبانیت با شکایت‌های بی‌امان پسرش برخورد می‌کرد و به او یادآور می‌شد که برای تمام آموزش‌های داده شده و به‌خصوص هزینه‌های تحمیل شده به او به دلیل سفر اخیرش مدیون پدرش است. سرانجام در یک لحظه این فکر به ذهن ولفگانگ رسید که او هرگز واقعاً عاشق پیانو یا حتی عاشق موسیقی نبوده است. او به هیچ‌وجه از اینکه آلت دست دیگران باشد و مطابق میل دیگران در حضورشان موسیقی اجرا کند، خوشش نمی‌آمد.

سرنوشت او بود که آهنگ بسازد، اما بیشتر از آهنگسازی او شیفته و مسحور تئاتر و نمایش بود. تمنای ساختن اپرا وجودش را به آتش کشیده بود. این همان ندای درونش بود. شاید اگر در سالزبورگ می‌ماند، هیچ‌گاه نمی‌توانست به این آرزوی درونی پاسخ دهد. مانع اصلی او پدرش بود. او به‌واقع با رفتارهای خودخواهانه‌اش بر زندگی، سلامتی و حتی عزت‌نفس ولفگانگ سایه افکنده بود. بحث اصلی پول نبود. پدرش نسبت به استعدادهای ولفگانگ حسادت می‌ورزید و آگاهانه تلاش می‌کرد مانع پیشرفت فرزندش شود. ولفگانگ باید قدمی برمی‌داشت. شاید این تصمیم برای هر دویشان دردناک بود، اما باید قبل از اینکه خیلی دیر شود، اقدامی می‌کرد.

در سال 1781، او طی سفری که به وین داشت، تصمیم سرنوشت‌ساز ماندن را گرفت: شاید دیگر هیچ‌گاه به سالزبورگ بازنمی‌گشت. پدرش هرگز او را نبخشید، گویی سنت‌شکنی بزرگی انجام داده است. هرچه باشد پسرش خانواده را ترک کرده بود.

 

 

0/5 (0 دیدگاه)