توضیحات

                                                     کتاب اگر خورشید بمیرد

                                       معرفی کتاب اگر خورشید بمیرد

کتاب اگر خورشید بمیرد

اوریانا فالاچی

عاطفه نریمان

اگر خورشید بمیرد دفترچه خاطرات یک سال زندگی در جهان و زمانی دیگر است: زمان بیماران تکنولوژی، زمان پیشرفت، امید و مرزهای جدید جهان و زمانی که ما حتی قادر به تصورش نیز نیستیم، ما که مبتلا به ترس و شکست و سکون هستیم. این کتاب، همزمان نوعی عدم تفاهم و در عین حال عشق نویسنده و پدرش است؛ یکی با اعتماد به آینده مینگرد و می خواهد به سوی ستاره ها پرواز کند و دیگری ترجیح میدهد ریشه اش را در سنتها و طبیعتی که میشناسد، نگه دارد و آلوده کارهای خطرناک و بیهوده نشود. کودک به ستاره ها و سیاره ها باور دارد و پدر اعتقادی راسخ به زمین دارد و هر انکار قاطع او، دردی جانکاه است.

کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان

گزیده ای از متن کتاب اگر خورشیذ بمیرد

 

فصل اول

علف‏ چنان انبوه بود که سنگ دیده نمی‏شد، پایم به سنگ گیر کرد و افتادم. هیچ‏کس به کمکم نیامد، چه کسی بود که بیاید؟ هیچ‏کس در آن خیابان و شاید، در هیچ‏کدام از خیابان‏های شهر راه نمی‏رفت؛ هیچ‏کس جز من. هیچ موجود دوپایی که تنی روی دو پا و سری بر بدن داشته باشد، آنجا نبود.

فقط اتومبیل‏ بود که سیال، منظم، با سرعتی یکسان و در فاصله‏های برابر از هم روی سطح خیابان‏ها سر می‏خورد؛ بدون هیچ سرنشین زن یا مردی. درست است که پشت فرمان اتومبیل‏ها موجوداتی با شکل‏وشمایل انسان نشسته بودند، اما آن‏قدر بی‏حرکت و صاف بودند که نمی‏شد آنها را زن یا مرد دانست، آنها ماشین و ربات بودند.

مگر نه اینکه فن‏آوری روز قادر به ساخت ربات‏‏هایی است که کاملاً شبیه ما باشند؟ مگر نه اینکه اولین قانون ربات‏‏ها می‏گوید: «به یاد داشته باش که هرگز در امور انسانی دخالت نکنی، مگر اینکه خود انسان‏ها دخالت تو را بخواهند.» آیا من درخواست مداخله یا کمک داشتم؟ نه، هرگز. در حالی که کنار خیابان روی علف‏‏ها افتاده بودم، گونه‏هایم در اثر دستپاچگی به‏شدت برافروخته بودند و فقط آرزو می‏کردم که کسی متوجه من نشود و به من نخندد و ربات‏‏ها تابع این خواسته‏ام بودند؛ صاف‏ومرتب با سرعتی یکسان، در فاصله‏ای برابر در حرکت بودند، بدون اینکه از حسابگر الکترونیکی خود بپرسند که آیا زنی که چند قدم آن طرف‏تر افتاده، مرده است یا زنده، و اگر زنده است چرا از جایش بلند نمی‏شود؟ برنمی‏خاستم چون متوجه چیزی غریب و نامعقول شده بودم، چیزی ترسناک: آن علف، بوی علف نداشت! بینی‏ام را داخل علف‏‏ها فروبردم، نفس کشیدم. نه! بوی سبزه و علف نمی‏داد؛ بوی هیچ‏چیز نمی‏داد. ساقه‏ای را، محکم، بین دو انگشت شست و اشاره گرفتم و کشیدم. نه! از ریشه درنمی‏آمد، کنده هم نمی‏شد. با ناخن زیر ساقه را کندم، سعی کردم به ذرات خاک برسم. نه! حتی اثری از یک ذره خاک هم نبود. چقدر عجیب! اما آنچه می‏دیدم خاک بود. رنگ خاک را داشت، سفتی خاک را داشت. علفی هم که از آن سر برآورده بود، علف بود؛ رنگ سبز علف را داشت، سفتی علف را داشت: علفی نرم و تازه که حتی با سیستم هوشمند افشانه طوری آبیاری شده بود که سبز بماند و رشد کند. خدای من! هذیان نمی‏گفتم، خواب نمی‏دیدم، آن چمن واقعی بود. چمن بود؟ دوباره بینی‏ام را داخلش فروبردم، نفس کشیدم. دوباره ساقه‏ای را بین انگشتان شست و اشاره گرفتم و کشیدم، دوباره با ناخن زیر آن را کندم، دنبال خاک گشتم… انگار یک ضربه‏ چاقو به مغزم خورد. تردیدم به یقین تبدیل شد… آن چمن پلاستیکی بود. بله، پلاستیکی… و تمام سبزه‏‏ها و چمن‏‏هایی که در آن روز‏ها دیده بودم، چمن‏های حاشیۀ بزرگراه‏ها، مقابل خانه‏‏ها، کلیسا‏ها و مدارس هم. چمن‏‏هایی که باغبان‏ها به آنها می‏رسیدند، آب می‏دادند درست مثل چمن‏های زنده و واقعی که متولد می‏شوند و می‏میرند. پس همه و همه پلاستیکی بودند!

یک کفن گستردۀ فراخ پلاستیکی از سبزه‏ای که هرگز نه متولد شده و نه مرده بود… شوخی مسخره‏ای است! انگار که هزار زنبور همه با هم نیشم زده باشند از جا پریدم، دویدم و وارد هتل شدم. برای ورود، چنان در آپارتمانم را چارطاق کردم که نزدیک بود روی کاکتوس بزرگی که سالن نشیمن را آراسته بود، بیفتم. کاکتوسی بزرگ، سرسبز، صمغ‏دار، پر تیغ و خار، که بالای آن گلی شکفته بود. اول گل را لمس کردم، آن را خم کردم، پیچ‏وتابش دادم، ولی در همان حالت باقی ماند. انگشتم را میان خار‏ها بردم، قسمت گوشتی گیاه را فشار دادم و قطره‏ای شهد التماس کردم، لاستیک‏وار به حالت اول برگشت. با هر دو دست خار‏ها را فشار دادم، با یأس و درماندگی از آنها خواهش می‏کردم به پوستم سوزن بزنند. به من بگویند اشتباه می‏کنم. اما فقط قلقلکی خفیف حس کردم؛ تیغ‏‏ها از جنس آلومینیم بودند با نوک‏های گرد.

اما درخت انجیر هندی داخل راهرو؟ پس آن هم مصنوعی بود؟ و آن پرچین که آنجا داخل باغ بود؟ آن هم واقعی نبود… و شاید تمام درختان اطراف که هرگز نه پشه و حشره‏ای روی آنها دیده می‏شد و نه هیچ پرنده‏ای، همگی مصنوعی بودند. هر ساقۀ گیاه، هر شاخه، هر برگی در این شهر مصنوعی بود؛ در شهری که هیچ‏چیز در سبزه به دنیا نمی‏آمد، رشد نمی‏کرد و نمی‏مرد. گل‏های مینا، آزاله‏ها و تمام آن گل‏های زینتی همه دروغین بودند. گل‏های رز آن گلدان هم مصنوعی بودند؛ مصنوعی، دروغین. گلدان روی تلویزیون بود و همان‏طور که به آن نزدیک می‏شدم دیگر نه امیدی داشتم و نه شکی. یک گل رز از شاخه چیدم، آن را جلوی صورتم گرفتم و رهایش کردم. کرچی صدا کرد و شکست. هزار تکه شیشه کف زمین پخش شد. روی زمین چیزی مثل یک دانۀ یخی برف به جا ماند، مانند یک قطرۀ نور.

به لس‏آنجلس رسیده بودم، اولین ایستگاه سفر من به آینده و به خودم. درواقع همه‏چیز به‏خاطر یک قطرۀ نور شروع شد، پدر، یادت هست؟ قطرۀ نور در امتداد صفحۀ تلویزیون می‏لغزید، آن‏قدر کوچک و بی‏وزن بود که می‏توانستم با سرانگشت کوچکم آن را بچینم، بگذارمش کف دستم و بدزدمش. یادت هست؟ حتی چندان برق هم نمی‏زد. نورش مثل تپش خفیفی بود، مثل نور کرم‏های شبتاب در شب‏های آگوست، اطراف پرچین‏‏ها، که از ترس بچه‏‏ها و گرفتار شدن در لیوانی سرپوشیده، روشن و خاموش می‏شدند.

قطرۀ نور هم، دقیقاً مثل کرم‏های شبتاب، پیدا و در تاریکی ناپدید می‏شد و تلویزیون پرچینی می‏شد که آن را می‏بلعید تا از من پنهانش کند. با خشم و اضطراب، دلم می‏خواست خود را درون آن شیشۀ صاف فرو ببرم، تمام مکانیسم‏‏ها را به هم بزنم و دوباره بگیرمش و داخل لیوان حبسش کنم. اما برمی‏گشت، بدون لجاجت، باز روشن می‏شد. بیشتر و فراتر از قطره‏ای نور بود، یک ستاره بود، اولین ستاره‏ای که به دست بشر خلق شده است. پدر! اگر از نزدیک آن را می‏دیدی زمخت بود؛ بزرگ اندازۀ تنگی بلورین و نه بیشتر. با اسمی جدی و مضحک: اسپوتنیک. یک ستاره، ستاره‏ای که انسان‏ها یک میلیارد سال زمان صرف ساختن آن کرده بودند، و از آن ستاره ستاره‏های دیگری متولد می‏شدند؛ ستاره‏‏هایی بزرگ‏تر‏ و قوی‏تر که قادر بودند بالاتر و بالاتر بروند و ما را با خود ببرند. تا جایی که ما هم می‏توانستیم از زمین جدا شویم و به بالا‏ها برویم، در بی‏نهایت غرق شویم، کرم‏های شبتابی شویم بی‏وزن… فریاد زدم: «پدر، این خارق‏العاده نیست؟ پدر!» تو داشتی روزنامه می‏خواندی، با اوقات‏تلخی، آرام روزنامه را پایین آوردی، آن دو چشم آبی، پیر و زمینی و چهرۀ دیرباورِ قدیمی و زمینی‏ات را نشانم دادی و غر زدی که: «بگو بشنویم، چه چیزی خارق‏العاده است؟» «پدر، رفتن به ماه! متوجه نیستی آن قطرۀ نور چه معنایی دارد؟» «که به ماه خواهیم رفت و به سیاره‏های دیگر!» به‏کندی و با جدیتی، که کفر آدم را درمی‏آورد، روزنامه را تا کردی، روی میز گذاشتی وگفتی: «حتی، فقط ایدۀ چنین چیزی هم مرا آزار می‏دهد، رفتن به ماه به چه دردی می‏خورد؟ آدم‏ها همیشه همان مشکلات را خواهند داشت، چه بر روی کرۀ زمین، چه بر روی ماه. همیشه بیمار و همیشه بدجنس خواهند بود، چه بر روی زمین، چه در ماه. در ضمن می‏گویند که در ماه خبری از دریاها، رودخانه‏ها، ماهی‏ها، جنگل‏ها، مزارع و پرندگان نیست؛ یعنی من حتی نمی‏‏توانم به شکار و ماهی‏گیری بروم.»

درست است، تو فقط و فقط چیز‏هایی را دوست داری که ریشه در این کرۀ زمین دارند و داستان کرم ابریشمی را، که در پیله‏اش در انتظار پروانه شدن است، نمی‏فهمی. هرگز موفق نشدم تو را سوار هواپیما کنم. فقط یک بار، زمانی که می‏خواستی به تماشای باغ گیاه‏شناسی لندن بروی، نزدیک بود متقاعدت کنم. همین که کتابچۀ راهنمای باغ گیاه‏شناسی را به همراه بلیت هواپیما برایت آوردم، کتاب را ورق زدی و بلیت را پس دادی و پرسیدی: «نمی‏شود با قطار رفت؟» «پدر، خیلی زمان می‏برد.» «پس من نمی‏آیم.» به جای تو مادر به آن سفر رفت که در تمام طول سفر هم کمربند ایمنی را به خیال اینکه چتر مستحکم نجات است، بسته نگه داشت و هرازگاهی می‏گفت: «پدرت حق دارد، این همه عجله برای چیست؟» سرعت برای شما عجله است، هواپیما‏ها را دوست ندارید. شرط می‏بندم شما هم در دلتان مثل پدربزرگ فکر می‏کنید، که هواپیما‏ها برایش پرندگان بدجنس و گستاخی بودند که می‏بایستی با چوب به جانشان افتاد و آنها را زد. یادت هست که وقتِ بمباران، پدربزرگ به پناهگاه فرار نمی‏کرد، کلاهش را سر می‏کرد و به خیابان می‏رفت و در حالی که با عصایش آسمان را نشانه گرفته بود، فریاد می‏زد: «گستاخ‏ها! گستاخ‏ها!» به تو جواب ندادم و مشغول نگاه کردن به قطرۀ نور خودم شدم که در یک لحظه، توسط چهره‏ای که خط سیر و گذرگاهش را توصیف می‏کرد، بلعیده شد و مرد. آنجا بود که خود را فریب‏خورده احساس کردم، مثل صبح‏های کودکی‏، زمانی که از خواب بیدار می‏شدم و بلافاصله سراغ لیوان کرم شبتابم می‏دویدم ولی هر بار می‏دیدم که کرم شبتاب دیگر نیست و جای آن را سکه‏ای پول خرد گرفته بود و صدایی که می‏گفت: «دیدی، کرم شبتاب به سکه تبدیل شد؟» بدیهی است که من هم عصبانی، جواب می‏دادم: «من کرم شبتابم را می‏خواهم، پول نمی‏خواهم.» همه می‏خندیدند. انگار حتی آن سکۀ‏‏ پرت ‏شده بر زمین هم با جیرینگ جیرینگ موذیانه‏اش به من می‏خندید. احساس می‏کردم دور ‏از ‏فهم هستم، لوده و مضحک به نظر می‏آمدم. دنبال کلمات می‏گشتم و چیزی برای گفتن نمی‏یافتم که اگر هم پیدا می‏کردم از به زبان آوردنشان خجالت می‏کشیدم. و شاید در تمام این سال‏ها هم از روی شرم نتوانستم حرف‏هایم را بزنم، هر بار که ستاره‏ای جدید به همراهی انسانی با نام‏‏هایی مثل گاگارین، شپارد، تیتاو، گلن، پوپوفسکی یا کوپر، زمین را ترک می‏کرد، به‏محض عزیمتش، من هم به همراه او حرکت می‏کردم. او که در خلأ شناور می‏شد، من هم به همراه او معلق بودم، او بازمی‏گشت و من هم بازمی‏گشتم. اما پدر، بعضی چیز‏ها را چطور می‏توان گفت؟ هیچ چیزی مثل شرم و ترسِ استفادۀ نابه‏جا و نادرست از کلمات، مانع آدم نمی‏شود. طعنه و کنایه آسان است اما باور و ایمان داشتن سخت. هیچ‏کس تو را برای طعنه‏ای دست نمی‏اندازد اما به‏محض اینکه به چیزی ادای ایمان کنی، همه آماده‏اند تو را دست بیندازند. یک طرف من بودم، کودکی که به ستاره‏‏ها ایمان داشت، و طرف دیگر تو، آدم بزرگی که زمین را باور داشت.

0/5 (0 دیدگاه)