توضیحات
کتاب داستانهای ناتمام
معرفی کتاب داستانهای ناتمام
«همه جا تاریک بود، باید تاریک میشد. تاریکی پوست نازکی داشت که گاهی با روشنی پنجرهای جر میخورد و روشنی چراغهای اتومبیل من آن را دوبار سوراخ کرده بود.
یک اتومبیل با لاستیک پنچر، اسب که نیست تا همین که یکی از پاهایش شکست آدم گلولهای در مغزش شلیک کند.
دستم را روی کاپوت جلو گذاشتم ــ اوف، چته؟ تب کردهای پیرمرد. کاپوت را بالا زدم و به صدای تنفس ماشین گوش دادم. گرمای موتور خورد بصورتم. دهانش بوی واسکازین داغ میداد. هر چه تابلوهای اطراف جاده را بیشتر میخواندم (احتیاط کنید) (به پل نزدیک میشوید)… (از سمت راست حرکت کنید) بیشتر دلم توی سیروسرکه میافتاد (پاسگاه م…) (ایستگاه بازرسی) چه چیز را بازرسی میکنند؟ گواهی نامه؟. کارت ماشین، توی داشبورد را هم نگاه میکنند؟ وای نوار.. میکشم توی شانه خاکی. مرضیه و بنان و بوی جوی مولیان را چه کار کنم.
لامصب، حالا نمیشد فقط بنان همین کوفت و زهرمار را بخواند؟ یک کامیون.. باید صبر کنم بیاید و رد شود بعد چالش میکنم و برگشتنا برش میدارم.
همین که روی بنان و اصفهان و مرضیه خاک ریختم و به ناخنها و کف دستهایم نگاه کردم چه دستهای زشتی دارم. پر از رگهای ورم کرده و انگشتهای رماتیسمی. آن قدر چرک زیر ناخنهایم هست که انگار هر ده تایش را توی فاضلاب پیدا کردهام.
آخرین تابلو چی بود؟ (چند کیلومتر؟) (؟ ۶۰) پس من ۶۰ کیلومتر سیگار نکشیدهام ۶۰ کیلومتر حرف نزدهام و همینقدر هم ۶۰ کیلومتر ترسیدهام.
جاده آن قدر پر از دست انداز و چاله چوله است و آن قدر من تکان خوردهام که اگر کسی تشتک روی سرم را بردارد تمام مغز و خون من فواره میزند بیرون.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.