توضیحات

                                                                   کتاب قصه های زاگرس

                                                   معرفی کتاب قصه های زاگرس

 

کتاب قصه های زاگرس اثری است از منصور یاقوتی . این کتاب 53 داستان کوتاه را به قلم نویسنده ای قدیمی که او را به عنوان چخوف ایران یاد می کنند، و خالق بیش از 30 عنوان کتاب در زمینه داستان، نقد ادبی، شعر و پژوهش است، در خود جای داده و ترکیبی است از سه کتاب «توشای، پرنده غریب زاگرس»، «آتش و آواز» و «تنهاتر از ماه» که روایتگر ماجراهایی از زندگی مردمان هم سایه زاگرس برای تمام مردم ایران زمین است؛ عشق بی کران نویسنده به فرهنگ و اقوام ایرانی مختلف را می توان در سطر به سطر این داستان ها احساس کرد.

گزیده ای از   کتاب قصه‌های زاگرس

آهنگر جوان و پسر کوچکش از دیدن شیر سیر نمی شدند. هر غروب که پسر از مدرسه برمی گشت، آهنگر کار را می خواباند و همراه با هم به پارک شهر می رفتند، جایی که «پهلوان» شیر را به نمایش می گذاشت.

قفس شیر تنگ بود. به زحمت توی آن بالا و پایین می کرد. به سختی میان آن چرخ می خورد هر بار که برمی گشت گوشه ای از چهره اش به میله های آهنی قفس می خورد. یک دو جای صورتش زخمی شده بود. شیر جوان و قبراق و نیرومند بود با عضلات و پنجه های درشت و قدرتمند که نیروی شگرف در تار و پودش در پیچ و تاب بود. یال کوتاهی داشت و چشمانش درشت و زرد رنگ و بدنش کم مو بود و دم بلندش به کف قفس می رسید. گرده اش کمی خمیده بود و کمر باریکش در تناسب کامل و هماهنگی موزون با آن شانه ها و دست های ستبر می نمود.

شیر هیچ گاه میان قفس احساس آرامش نمی کرد. بی تاب و خشمگین قدم می زد و خنده و هیاهوی جمعیت را نمی توانست تحمل کند و بر سر آن ها چنان می غرید که بند بند تن جماعت را به لرزه می انداخت. جمعیت با غرش شیر از وحشت عقب می کشیدند و در حین عقب نشینی از ترس همدیگر را زیر دست و پا می انداختند.

در این حال «پهلوان» میله ای آهنی برمی داشت و با ژستی پهلوانانه به سوی قفس حمله می برد و میله را محکم بر دیواره آهنی و شبکه شبکه قفس می کوبید. شیر، سرش را روی دست هایش می گذاشت و حالت حمله می گرفت و دهان بزرگش باز می شد و از خشم بر سر «پهلوان» نعره برمی داشت.

پهلوان می گفت:

-نمی شه بهش اعتماد کرد. یه دف از این سوراخی با پنجه رو سرم کوبید و خون تمام ریشم را قرمز کرد.

پسر آهنگر می پرسید:

-راس می گه بابا؟

آهنگر روی سر پسرش دست می کشید و می گفت:

-پس چی!

-یعنی می شه یه روز شیر، پهلوان را بخوره؟

-پهلوان هم از همین می ترسه.

 

 

 

 

0/5 (0 دیدگاه)