توضیحات
کتاب خوشبختی مرتبه دوم
معرفی کتاب خوشبختی مرتبه دوم
حسین صاحبدل در کتاب خوشبختی مرتبه دوم، به شما کمک میکند تا خوشبختی را با ذره ذره وجودتان احساس کنید و با ایجاد تغییر و تحولات بزرگ درون خود، زندگی جدیدی را بسازید. برای رسیدن به خوشبختی لازم است دیوارهایی را که به دور خود ایجاد کردهاید، فرو بریزید.
درباره کتاب خوشبختی مرتبه دوم
کتاب پیش رو بخش دوم و تکمیلکننده کتاب روان درمانی انگیزشی، اثر دیگر از این نویسنده است. صاحبدل در کتاب روان درمانی انگیزشی میگوید که برای درمان بسیاری از بیماریها به دارو احتیاجی نیست و فقط باید در سبک زندگیتان تغییر ایجاد کنید تا بتوانید در مواجهه با رویدادها و مشکلات گوناگون، تصمیم بهتری بگیرید.
مطالعه کتاب خوشبختی مرتبه دوم پنجره تازهای به روی چشمان شما باز میکند که به کمک آن میتوانید زندگی را به روش متفاوتی ببینید و تجربه کنید. خوشبختی از مفهوم سادهای برخوردار است، اما در عین سادگی، میتواند بسیار پیچیده و گیجکننده باشد.
کلمه خوشبختی برای همه افراد بسیار آشناست، اما اگر بخواهید به معنای این لغت بیندیشید، تعریف آن بسیار سخت و پیچیده خواهد بود. احتمالاً هیچ دو نفری را نمییابید که از خوشبختی تعریف یکسانی ارائه دهند. اغلب هر فردی با توجه به پیشزمینه ذهنی و بر مبنای تجربیات شخصی و یادگیریهای گذشته، قادر است خوشبختی را به شکلی خاص و منحصربهفرد برای خود تعریف کند.
شاید شما هم این سؤال را از خودتان بپرسید که معنای خوشبختی چیست؟ من چقدر خوشبخت هستم؟ بهتر است به جواب این پرسشها بیندیشید. تعریف شما از خوشبختی چیست؟ آیا تصور میکنید شما فرد خوشبختی هستید؟
در بخشی از کتاب خوشبختی مرتبه دوم میخوانیم
آتنا زنی 37 ساله است که با پدر و مادر خود زندگی میکند. او یک خواهر کوچکتر هم دارد که ازدواج کرده و با شوهرش در شهری دیگر زندگی میکند. آتنا قبلاً ازدواج کرده و بهخاطر اعتیاد همسرش از او جدا شده است. او فرزندی ندارد و بهتازگی در مغازۀ لباسفروشی، بهعنوان فروشنده مشغول به کار شده است. آتنا درآمد ناچیزی دارد و پدر و مادرش نیز اوضاع مالی مساعدی ندارند و او مجبور است بخشی از درآمدش را برای تأمین معاش خانواده خرج کند.
آتنا بسیار مأیوس به نظر میرسد و حتی قادر به پرداخت هزینۀ جلسات مشاوره نیست. او در جلسات اولیه خود را بهگونهای توصیف کرد که هیچ شانسی برای بهبود اوضاع ندارد و مجبور است با همین شرایط سخت به زندگیاش ادامه دهد. او معتقد بود که خیلی بدشانس است و کسی نیست که کمکش کند. درواقع آتنا از خوشبختی مرتبۀ اول، کاملاً بینصیب مانده بود. او منتظر بود تا کسی پیدا شود و راه نجات را نشانش دهد. منتظر بود کسی به او پول بدهد و زندگیاش را نجات دهد. به همسرش دل بسته بود که او هم نتوانسته بود حمایت مناسبی داشته باشد و درنهایت از هم جدا شده بودند. در جریان مشاوره، از آتنا خواستم تا داستان زندگی خود را بنویسد، اما او گفت که مهارت کافی برای نوشتن ندارد. من او را تشویق به نوشتن کردم و درنهایت او رضایت داد تا داستانش را بهصورت شفاهی بیان کرده و برای من ضبط کند.
«پدرم داخل حیاط با چند متر طناب و قسمتی از یک تشک، یک تاب درست کرده بود. تاب به درخت توت بزرگی که کنار پلهها بود، بسته شده بود. معصومه دختر همسایهمان بود و آن روز آمده بود تا با من تاببازی کند. با کمک همدیگر تاب را که در اثر بازی روز قبل کمی شل شده بود، محکم کردیم و من روی تشک نشستم و معصومه با تلاش زیاد تاب را هل میداد. پس از چند دقیقه نوبت من شد و من که تازه 7 ساله شده بودم، باید معصومه که کمی از من بزرگتر بود و خیلی هم چاق بود را تاب میدادم. معصومه تصمیم گرفت بهخاطر اینکه کار مرا راحتتر کند، همراه با تاب به روی پلهها برود و از آن جا خودش را رها کند. هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته بود که طناب پاره شد و معصومه با سر به زمین خورد. من از ترس داشتم به خودم میلرزیدم و نمیدانستم باید چهکار کنم.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.