توضیحات

                                                                      کتاب بوی وانیل

                                                         معرفی کتاب بوی وانیل

کتاب بوی وانیل داستانی دربارهٔ «دیار» است. او در کافهٔ کوچک خودش و در میان بوی وانیل ملاقاتی تصادفی می‌کند و داستان از همین جا آغاز می‌شود.

دیار برای شناخت خانوادهٔ پدری خود در کشوری که تا پیش از این آن را دیار خود نمی‌دانست مسیری را طی می‌کند. این تغییر، باعث شکستن دایرهٔ محدود انسان‌های اطراف او می‌شود. ورود دیار به زندگی «روزبه» و خطّ زیبای عاشقانه‌ای که دیار به زندگی روزبه می‌اندازد، از همه مهم‌تر است.

بخش‌هایی ازکتاب  بوی وانیل

«سرم را توی یقه ژاکت سرخابی‌ام بیشتر فرو کردم، هوا امروز سرمای نمناک و ابری داشت. کیفم را محکم‌تر توی دستم فشردم، دستکش‌های نیمه بافتنی‌ام، دستم را خیلی گرم نگه نمی‌داشت، فقط زیبا بود! راه رفتن روی سنگ فرش‌های این شهر زیبا یک جورهایی مثل راه رفتن بین قصه‌ها بود. کمی خودم را به دیواره آجری قرمز رنگ کنارم نزدیک کردم و از کنار نوازنده خیابانی هر روز رد شدم، انگشتانش روی گیتارش می‌رقصیدند، نوایی که توی خیابان از بین همهمه‌ی شهر شنیده می‌شد بیشتر شبیه معجزه‌ای بود!

روبه‌رویش ایستادم، هر دو به هم عادت کرده بودیم… او به ایستادن و من به گذر کردن… موهای قرمز رنگ هویجی‌اش به خاطر نبودن آفتاب کدر به نظر می‌آمد، چشم‌های ریز سبز رنگش با نت‌های سازش باز و بسته می‌شد، سکه توی دستم را توی جعبه سازش انداختم و آرام سمت بالا حرکت کردم.

پاییز طلایی دوست داشتنی‌ای بود، با باران… رنگ‌های طلایی و سرخ و البته عطر خوش قهوه!

از پله‌های سنگی بالا رفتم، صدای موسیقی توی راهرو پیچیده بود، یک بار دیگر آدرس را چک کردم، درست بود!

آخرین بار آدری را هشت ماه پیش دیده بودم، حالا موهایش کوتاه پسرانه بود. با پلیور آبی یقه‌ قایقی و دامن پیلی سبز رنگ زیباتر به نظر می‌آمد. با دیدنم از پشت میز بلند شد و صدای آهنگ را کم کرد و دستم را فشرد، صورتش سردی خاصی داشت که بیشتر ناشی از چشم‌های آبی روشنش بود.

کیف برگه‌هایم را روی میز گذاشتم و بند ژاکتم را باز کردم و دستی به موهایم کشیدم و شالم را باز کردم.

ــ سر موقع اومدی!

حساسیتش به وقت را می‌دانستم. لبخند خجالت‌زده‌ای زدم:

ــ تارا براتون توضیح داده؟ من خیلی تازه کارم!

لبخندی زد و بلند شد و توی لیوان‌های کاغذی پشت سرش یک قاشق سر پر قهوه ریخت و کتری برقی را روشن کرد:

ــ از شیرینی‌های تارا که می‌خوری؟

ــ زنجبیلی؟

خندید و گفت:

ــ نه خامه‌ای!

ــ پس می‌خورم، زنجبیلی‌ها کار خودمه آخه.

خنده‌ی بلندش باعث شد تا همکار پیرش که در این مدت حتی سرش را هم بلند نکرده بود، با دقت نگاهمان کند. هر دو سرمان را پایین انداختیم.

با لیوان‌های خوش عطر قهوه روبه‌رویم نشست:

ــ می‌دونم که تازه‌کاری اما می‌دونم که کارت خوبه.»

0/5 (0 دیدگاه)