توضیحات
کتاب پایان یک مرد
معرفی کتاب پایان یک مرد
کتاب پایان یک مرد در ۱۱ بخش نوشته شده است. عنوان هر یک از این بخشها نام یکی از شخصیتهای داستان عاشقانهٔ فریبا کلهر است. راوی، در این رمان ایرانی، درگیر عشقی پنهان با مردی متأهل به نام «مهران» میشود، اما همزمان متوجه سایهٔ سنگین «بهروز» برادرش هم میشود که در نیمهٔ رمان و پس از مرگی تکاندهنده میفهمد که او برادرش نبوده است.
قصهٔ این رمان به بازهٔ زمانی سالهای پس از انقلاب ۱۳۵۷ اشاره دارد، در تهران اتفاق میافتد و فضای آن نیز سرشار از تهمت، بدبینی، خیانت و عشق است. این رمان را میتوان حکایت عشق، خیانت و خباثت آدمها نیز دانست؛ عشق و خیانتی که در تشخیص حق و باطل آن واقعاً سردرگم میشویم، تردید میکنیم و به نسبیبودن ارزشهایمان پی میبریم.
فرانک و مهران، در آخرین ملاقاتی که باهم دارند، از عشق ورزیدنی صادقانه و از نگرانیهایشان برای هم میگویند.
بخشهایی از کتاب پایان یک مرد
«عبدالحسینخان فرجام هیچوقت کار و کاسبی درست و حسابی نداشت. یعنی اصلاً اهل کار کردن نبود. نه این که نمیخواست کار کند. نمیدانست باید کار کند. تا وقتی آقاجونش زنده بود خرج زن و پسر و دخترش را میداد. وقتی هم که مرد آنقدر زمین برایش به ارث گذاشته بود که با فروش قطعه زمینی سالی را به خوبی و خوشی و ولخرجی میگذراند. قطعه زمینی در کرج، قطعهای در بیرجند، مشهد، بندر عباس، همدان و شهرهای دور و نزدیک به تهران. در فکر آقاجون چه گذشته بود که هر وقت کسبوکارش رونق میگرفت و پولی به دست میآورد این طور پراکنده و دور از هم زمین میخرید و به امان خدا رها میکرد؟!
عبدالحسینخان میگفت: «اگر با یک خط فرضی زمینهایی را که آقاجون خریده به هم وصل کنیم همهٔ ایران تحت پوشش قرار میگیرد. آقاجون میخواست صاحب ایران بشود. هرچند به شکل خطی. مثل نقطهبازی بچهها. این طرح اوهامش را به واقعیت بدل کرد.»
انگیزهٔ آقاجون هر چه بود خیرش به تنها پسرش رسیده بود. دو دختر آقاجون همین که به سی و یکی ـ دو سالگی رسیده بودند با بیماری فیبروز ریه که از جد مادری به آنها ارث رسیده بود مرده بودند و حالا عبدالحسینخان مالک مطلق املاک بود.
عبدالحسینخان هیچکاره بود و اگر گاهی تسبیح شاه مقصود و انگشتر عقیق و اسکناسهای شاهنشاهی خرید و فروش میکرد برای در آوردن پول سیگارش بود. آقاجون به او گفته بود: «اگر یک شاهی از پولهایم را خرج دود و دم کنی و قدر ریههایت را ندانی عاقت میکنم و سر سوزنی هم کوتاه نمیآیم.»
عبدالحسینخان اهل مطالعه هم بود. همهجور کتابی میخواند. اما شصت و پنج سالگی را هم که پشت سر گذاشت مثل بیشتر همسن و سالهایش کتاب تاریخی میخواند و تاریخ معاصر را بیشتر. خاطرات فرح دیبا، هویدا، ارتشبد زاهدی، اشرف پهلوی، پروین غفاری. هر کتاب را با ولع میخواند و برای همسرش تعریف میکرد. فرنگیس با شوری ساختگی گوش میداد و گاه سؤالهایی هم میپرسید: «یادم هست، یکی دو فیلم او را با هم رفتیم سینما کارون دیدیم. نمیدانم آن موقع معشوقهٔ شاه شده بود یا نه؟»
عبدالحسینخان لابهلای کتابهای تاریخ معاصر، ترجمههایی از ذبیحالله منصوری پیدا کرد. ترجمههای او به دلش نشست. کتاب دلاور زند را یک نفس و گاه یک صفحه در میان خواند و حتی برای رفتن به دستشویی آن را کنار نگذاشت. کتاب که تمام شد از درد مثانه به توالت دوید و ادرارش با چنان فشاری خارج شد گویی که کاسهٔ چینی توالت ترک برداشت و عبدالحسینخان گفت: «چه کتابی بود!»
عبدالحسینخان هر چه پا به سن میگذاشت، منزویتر میشد. آقاجونش آخرین روزهای زندگیاش را با سگ گلهٔ یغوری در روستایی دورافتاده در اطراف تهران گذرانده بود. همسرش هنوز زنده بود اما آقاجون دیگر میخواست تنها باشد و در انزوا بمیرد.
عبدالحسینخان میگفت: «مردهای خانوادهٔ فرجامها در روزهای آخر زندگی منزوی میشوند. آقاجونم در هفتاد و نه سالگی منزوی شد، عموی بزرگم در هفتاد سالگی، عموی کوچکم در هفتاد و دو سالگی، عموی آقاجون در هشتاد سالگی، پدر آقاجون در نود سالگی، عموی عموی آقاجون در شصت و پنج سالگی.»
«سگ» مونس و همراه روزهای انزوای فرجامها بود. از همان بچگی نیرویی مرموز فرجامها را به طرف سگ میکشید. با این حال هیچکدام از فرجامها قبل از دوران انزوا سگ نگه نمیداشت. عبدالحسینخان در توجیه این کار میگفت: «برای زندگی با سگ وقت هست. چرا باید عجله کرد؟»
خلوتگزینی، گوشهگیری و منزوی شدنِ مردان خاندان فرجام گریزناپذیر بود. چیزی بود مثل یائسگی که ممکن است زودرس باشد و یا به تعویق بیفتد اما سرانجام اتفاق میافتد.
فرنگیس شش سال و شانزده روز از عبدالحسینخان کوچکتر بود و در انتظار چنین روزی میسوخت و میساخت. روزی که همسرش بیخبر، ناگهانی و در پی غریزهای ناشناخته میرود تا به ندای ژنهای فرجامیاش پاسخ مثبت بدهد!»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.