توضیحات
کتاب شرق بنفشه( نه داستان)
معرفی کتاب شرق بنفشه (نه داستان)
محوریت هر نه داستان «عشق» است، اما هر یک در مکانی متفاوت رخ میدهد و باطن آن چیزی فراتر از عشق است؛ مثلاً در داستان اول با کتابهایی مواجه میشویم که حروف رمزیِ نامههای میان ارغوان و ذبیح در آنها نوشته شده است و راوی داستان بهرغم مخالفت خانوادهی ارغوان، در پی یافتن راهی برای رسیدن به اوست؛ از فرار گرفته تا خودکشی. و داستانهای بعدی هم بهطور غیر مستقیم به خفقان حاکم بر جامعه اشاره دارد تاجاییکه باورهای سیاسی و اجتماعی خانوادهها را تحتالشعاع قرار داده است.
در چنین شرایطی، عشق تنها جای امنیست که شخصیتهای داستان به آن پناه میآورند: ذبیح بیمِ آن دارد که زمانْ عشق را کهنه کند، نامه های سربهمُهر میان خود و معشوقهاش در «غزلیات شمس» رمزگشایی میشود، و با «آناکارنینا» حرفهای دلش را به ارغوان میزند.
در داستان دوم، راوی از ترس آدمها و محیط پیرامونش دیوانهوار به عشق پناه میآورد و کمکم رفتارهای بیمارگونهای از او سر میزند، پسری جوان در داستان پنجم عاشق درنا میشود و مرگ زودهنگام پدرشکارچیاش را چنان دلخراش توصیف میکند که خواننده را در وحشت جنگل و حیوانات وحشی رها میکند:
صدای خُرخُر میآید. باد از توی تاریکیِ نیزار میآورد… سر میاندازد پایین که دو شاخ دندانشان مثل دو خنجر کج آمادهی دریدن و فرو رفتن باشد و پیش میآیند وقتی بیایند. شخم میزنند هرچه سر راهشان باشد، وقتی بیایند. زمان چقدر کند، میخزد جانور لنگ، میگذرد. صدای خُرخُر از همهطرف میآید… (کتاب شرق بنفشه – صفحه ۱۵۲)
نویسنده در داستان دوم، توصیف عجیبی از مرگ ارائه میدهد. راوی از زمین و زمان شاکیست، بدبینی و حسادت دودمانش را بهباد میدهد:
خوش ندارم این درختهای بیمار و خاکگرفتهی کنار خیابان را. مفلوکند، و این آدمهای پیادهروها… چه میدانند از من و عشقی که ساختهام؟ اینها فقط به درد این میخورند که آدم لابلایشان خودش را پنهان کند و دیگر هیچ. (کتاب شرق بنفشه – صفحه ۴۰)
به داستانهای آخر که میرسیم، سیاسیتر میشود. راویِ داستان هشتم، روایتگر دوران انقلاب است و شلوغی، رعب و وحشت مردم از آشوبهای خیابانی و دار مجازات…
و در این میان «کلمات» معنا پیدا میکنند:
کلمهها اول کلمه میشوند لامصبها، حفظ میشوند، بیمعنی میشوند، بیخاصیت… میگویی یعنی هیچ، یعنی باد هوا از تو سوراخ دهن… میفهمی؟ میفهمید؟ بعد یکدفعه میفهمی که خیلی موذیاند. موذیتر از روحهای هزارساله… شرور… شرور… (کتاب شرق بنفشه – صفحه ۲۱۳)
در بعضی حکایتها، جریان سیال ذهن را واضحتر میبینیم، نظیر داستان دوم که تکگوییهای راوی کاملاً مبهم و نامنظم است. و یکی از دلایل پیچیدگی داستانها میتواند همین مسئله باشد: گاهی تفکیک زمان حال و گذشته دشوار است.
داستان سوم «آیلار» که پیشکش به سیمین دانشور است، را میتوان از بهترین داستانهای این کتاب تلقی کرد. حکایت عشقی خالص اما تلخ و بیحاصل. با هر بار صدازدنِ آیلار، ترس و اضطراب در وجود مخاطب نقش میبندد، گویی نویسنده قصد دارد به مخاطب بفهماند که فرجام شومی در انتظار عاشق و معشوق است:
سرد است آیلار و من میترسم از نوای ویولون مرد دائمالخمر «مسکو»یی که روبهروی سفارت شوروی، چهارشنبهها مینوازد و چشمهای گریختهاش پُر از اشک میشوند، و من میترسم که نکند هدایت راست گفته باشد عشقِ آدمها را، اما اعلامیهها فریاد میزنند و روزنامهها فریاد میزنند و طرفدارهای حزبها فریاد میزنند و هیچکس گوش نمیسپارد که ویولونزن عاشق است، و هیچکس نمیبیند زن قرمزپوشی را که یک سال است گوشهٔ میدان فردوسی، ساعت پنج عصر میایستد، منتظر محبوبی که از پارسال سر قرار نیامده و میترسم، چون معلوم است که زن میخواهد سالها آنجا انتظار بکشد تا چیزی گفته باشد قبل از مرگ، اما میدان «حسنآباد» رد پای ما بر برف، تا فردا هم نمیماند و سی سال دیگر هیچ اثری نمانده از با هم شادی و رنج بودن ما و نگاه امشب ما به آن شیروانیهای قشنگ گنبدی… چه دارد میشود آیلار؟ کجا میرود دنیا و تهران… ترس دارد اینهمه مردهباد و زندهباد و اینهمه کاغذ با نوشتههای تاریک روشان که شاید یک روز همه بسوزند و سوختههاشان به آسمان بروند از پشت دیوارهای خانهها. و آن مرد میداند آیلار. روی خاکستر و برف ایستاده، میگوید زخم بزنند و سر ببُرند تا عشق به تو نگاه نکند و زغال کاغذ و خون به آسمان میرود. آنوقت ما کجا پناه میبریم آیلار، وقتی که بر برف خیابان، روبهروی کاخ «مرمر» قطرههای خون ریخته. سردم است و برف گوشت تازه را میسوزاند.
.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.