توضیحات
کتاب توطئههای خانوادگی
معرفی کتاب توطئههای خانوادگی
در این داستان سرگذشت خانوادهای به تصویر کشیده میشود که از روزگاری خوش و آرام ناگهان سر از بحران در میآورد. میشا پارسی گو همه چیز دارد، خانوادهای عالی و پر جمعیت، شغلی رویایی و زندگی بی نقص، ولی ستونهای این زندگی عالی، تنها با یک تکان به هم می ریزد و خانواده در مرز فروپاشی می رود، اما چیزی که در این میان ترسناکتر است، فروپاشی اعتماد در بین آنها است.
میشا پارسی گو که در مالزی راهنمای تور است، با شنیدن خبر بیماری پدربزرگش به ایران برمیگردد. اما همه چیز آن گونه انتظار می رود، اتفاق نمی افتاد. با به قتل رسیدن عمو و دختر عمویش، انگشتهای اتهام تمام خانواده به سمت مردی نشانه می رود که خانواده او را نمی خواهد. در این میان اما، اعتمادها هم از بین می رود و ارتباطات خانوادگی نیز، دچار تزلزل میشود.
چیزی شوم در جریان بود و پی در پی در حال ضربه زدن به این خانواده. آنها در همه حال منسجم بودند و مهم نبود که چقدر اختلافسلیقه داشته باشند. همیشه وجود آقا باعث میشد زنجیروار کنار هم بمانند. ولی حالا همه ترسیده بودند و حتی تا حدودی نسبت به هم بیاعتماد هم شده بودند و این زنجیر در حال پاره شدن بود.
بخشی از کتاب توطئه های خانوادگی
ما حس کردم که خودش هم کمی هراسان شده بود. بدون آنکه وسایلم را برداریم، به خانه رفتیم. خانهای دراندشت و بزرگ. خانهای که همهمان مقطعی را در آن زندگی کرده بودیم. در این خانه مهمانیها گرفته شده بود. عروسیها و تولدها. حتی عزاداریها. اما همیشه بود. حتی با وجود پیشنهادهای کلان و عالی ساختمانسازها برای کوبیدن و ساختن و بریدن درختهای چنار پیر قدیمیاش. این خانه مثل همان زنجیر بود. زنجیری که همهمان را کنار هم نگه داشته بود. استخر بزرگ وسط حیاط، خالی اما تمیز بود. درختها و گل و گیاهها به لطف عمار همه سرپا بودند و حتی یک برگ هم روی سنگریزههای کف باغ نبود.
در ورودی نیمهباز بود. در را باز کردم و صدای ظریف مامان در گوشم پیچید. داشت کسی را با آرامش دلداری میداد. سرم را چرخاندم و متوجه شدم روی تک صندلی راهروی باریک، مردی نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود و مامان بالای سرش ایستاده و کمی خم شده بود و با ملایمت با او حرف میزد. مامان همیشه همین بود. آرام و قوی! تنها همین وجودش باعث میشد کسی آرام شود و نگرانیهایش مثل حباب بترکد و از بین برود.
ــ مامان…
سرش سریع بالا آمد و چشمانش برای لحظهای گشاد شد. موهای رنگ کردهٔ عسلی تیرهاش، روی شانهاش ریخته شده بود و بلوز و دامن ساده یشمی پوشیده بود. اما در عین سادگی، جذابیت اشرافمنشانه همیشگیاش با او بود. مادرم میتوانست سادهترین لباسها را بپوشد و حتی چند روز حمام نرود، اما باز هم آرامش و وقاری که از او ساطع میشد، همه را تحت تأثیر قرار میداد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.