توضیحات
کتاب قصابی بلوچی
معرفی کتاب قصابی بلوچی
این کتاب روایتگر داستانی تاثر برانگیز و برخاسته از واقعیتی جاری در دل سرزمین افغانستان است؛ پسری نوجوان که 16 سال بیشتر ندارد، به درخواست عمویش که تنها فرد خانواده است که افغانستان را ترک نکرده به صورت قاچاقی از مرز ایران عبور می کند تا کمک حال عمویش باشد. پس از چند روز بیماری به علت سرمایی که تحمل کرده، روز کار فرا می رسد؛ اما آن چه که مشاهده می کند بسیار متفاوت از چیزی است که تصورش را داشته، وقایعی که شکل می گیرند او را به کابوس های شبانه مهمان می کنند.
مجتبی موسوی کیادهی در «قصابی بلوچی» همان فصل اول شما را با صحنههایی هولناک از جنایتی فجیع و غیر انسانی روبهرو میکند تا گوشهای از وحشیانهترین جنایات طالبان را در جریان جنگ افغانستان نشان دهد.
قسمتی از متن کتاب:
کسی از درون تاریکی به سمت ما میآمد. آرام آرام آنقدر که دیده شود جلو آمد و با دست اشاره کرد که نزدیک برویم. پدر حرکتی به سرش داد که یعنی بلند شوم. بلند شدیم و تک پا دنبال آن شخص راه افتادیم. ظلمات تنها چارچوب جسم او را به ما نشان میداد، نه لباسش را میدیدیم و نه صورتش را. فقط متوجه این شدم که او هم مانند ما کاپشنی روی سرش انداخته تا از شدت باران بکاهد.
پشت سر او راه میرفتیم. زیر برجک که رسیدیم به بالا نگاه کردم. نشانی از سرباز نبود.
اشارهای به دیوار کرد و خودش وارد برجک شد. رویش را به سمت ما برنگرداند اما در نور کم آنجا لباسش مشخص بود؛ لباس نظامی.
طنابی از آن طرف دیوار آویزان بود. پدر طناب را گرفت و کشید تا محکم بودنش را آزمایش کند. محکم بود. به من نگاه کرد و با سر به طناب اشاره زد و بدون هیچ حرفی آنجا را ترک کرد. کمی که جلوتر رفت تاریکی او را بلعید و صدای شلپشلپ پاهایش که در گل فرو میرفت و دَر میآمد، ذرهذره در سیاهی شب و صدای باران محو شد. دوباره به برجک نگاه کردم. هنوز سربازی در آن نبود. طناب را در دست گرفتم. دستم به شدت میلرزید. پنج متر شاید هم بیشتر دیوار را باید بالا میرفتم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.