توضیحات

                                                             کتاب یک مناظره‌ی سیاسی کهن

                                                        معرفی کتاب یک مناظره‌ی سیاسی کهن

                                           مروری برکتاب یک مناظره‌ی سیاسی کهن

«یک مناظره‌ی سیاسی کهن» رمان چالش‌هاست. چالش میان زبان امروز و دیروز و چالش میان دیدگاه‏‌های سیاسی متفاوت که مناظره‏‌ای ابدی را رقم می‌‏زند؛ مناظره‏‌ای بی‌‏نتیجه که از گذشته تا اکنون و تا فرداها ادامه دارد. رمان از جعل واقعیت‌‏ها در بزنگاه‏‌های تاریخی لبریز شده تا آن‏‌جا که تاریخ با داستان می‌‏آمیزد کفه‌‏ی ترازو به نفع داستان سنگینی کند. و مناظرات به‏‌صورت توأمان و موازی با بزنگاه‌‏های تاریخی روایت می‏‌شود. نویسنده نخواسته دانای کل باشد تا بتواند حوادث را از زاویه‏‌ی دوربینِ موبایلِ راوی روایت کند. راوی به زبان امروز مناظره‌‏ای کهن را روایت می‌‏کند و نویسنده تمام تلاش خود را به کار گرفته تا بی‏‌طرفی و خونسردی راوی را حفظ کند.
شخصیت‌‏ها جز نقش حقیقی خود در تاریخ، نقشی مقابل دوربین راوی ایفا نمی‌‏کنند، میرزا تقی‏‌خان امیرکبیر نقش خودش را دارد و آقاخان هم، اما هر دو اسرار خود را دارند، اسراری که به نظر می‏‌رسد با توجه به علمِ خواننده به تاریخ بر او آشکار باشد، رازهایی که گاهی راوی از آن آگاه است و شخصیت ناآگاه و گاه برعکس اما این قاعده‏‌ای است که خواننده در ذهن خود متصور می‏‌شود. آمیختگی مرگ و زندگی در رمان، داستان را به نهایتی می‌‏برد تا راز نهایی آن‌‏جا بر همگان آشکار شود: راوی، شخصیت‌‏ها و خواننده.

قسمتی از کتاب یک مناظره‌ی سیاسی کهن

صدایی زنانه گفت: «مادرم می گفت: با این هوا که در سر داری عاقبت به همسری شاه می¬روی و من خواستم که از زوجات شاه باشم.» اولین کلمه را که گفت لرزه¬ای کوتاه، آمیخته با لذتی ناشناخته. به جانم انداخت. صاحب صدا فقط می توانست همان زنی باشد که آن شب مسخ مان کرده بود.
جمله¬اش را که تمام کرد چادر سیاهی دیدم که چرخ¬زنان در روشنایی چراغ¬دیواری قرار گرفت. چند دور گرد مجسمه¬ی ناصرالدین شاه گشت تا عاقبت نشست و دست¬ها را روی ران های مجسمه گذاشت.
بعد ادامه داد: «از شمارگان صیغه¬های محترمه بودن چنگی به دل نمی¬زد نیت کرده بودم از زنان عقدی همایونی باشم.» سرش را بالا آورد تا به صورت مجسمه نگاه کند که گوش¬واره¬های بلندش پایین افتاد. شکل قطره¬های اشک بود. گفت: «می-خواستم تا آن¬جا طرف میل شاه باشم که نقدینه و جواهرآلات و حتی خوراک شاه به دست من باشد.»
بعد از پای مجسمه بلند شد و دوباره شروع به چرخیدن کرد.

0/5 (0 دیدگاه)