توضیحات

                                                               کتاب یک روز باید به آفریقا بروم

                                             معرفی کتاب یک روز باید به آفریقا بروم

یک روز باید به آفریقا بروم

هانا صابر

چرا نمی­شود اندوه غروب را
همان اول صبح تجربه کرد
و باقی روز راحت ماند؟

چرا در خواب این­قدر احمقیم
و همه‌چیز را باور می­کنیم؟

آیا کسی بر درستی رنگ­های پاییز
نظارت دارد؟

کتاب “یک روز باید به آفریقا بروم” سرودۀ “هانا صابر”

گزیده ای از متن کتاب یک روز باید به آفریقا بروم

1

با من

مدارا کن

مثل شب

که به اتوبان­ها و چراغ­های لرزان خو گرفته،

مثل نشستن رنگ آبی کنار رنگ زرد

در گل­های آفتابگردان ونسان ونگوک

 

به من انس بگیر

نه مثل مبل­های قهوه­ای یُغور

در آپارتمان­های ایرانی

جاگیر، بزرگ، لمیده

ـ همچون تصوّری سنگین و نامفهوم ـ

 

 

به خاطر بسپار

مرا

مثل کافه­ای در نیمه‌شب

با صندلی­های ظریف لهستانی

در خیابان سنگ­فرشی در استانبول

 

مرا دوست بدار

مثل رنگ خرمالو

در روزی که برف می­بارد.

 

2

فرنان لژه[*]
زن­ها را به‌شکل دایره­ها می­دید؛
سینه­ها، سرها، شکم­ها و بازوها کاملاً گرد

 

همسرم
مرا در شمایل صندوق انتقادات می­بیند؛
می­گوید یک روز ـ از روی حواس­پرتی ـ
خانه را به آتش می­کشم

من صبورم
و خونسرد
و پشت گوش شهری‌ است
که همه‌چیز را به آنجا می­سپارم:
دفترچۀ قسط­ها
قبض­های تلفن

و فرم­های ارتقاء شغلی را
هورمون­های به‌هم‌ریخته­ام
و سابیدن ظرف­ها را

 

می­خزم زیر پتو

ـ با همۀ دایره­هایم ـ
و فکر می­کنم
یک روز باید به آفریقا بروم…

 

 

3

وظایفم روی میز کارم

تلنبار شده،

نامۀ اخطاری برایم آمده

 

قهوه­ای با فومی غلیظ تیار می­کنم،

چند شعر می­خوانم،

چند برگ از جعفری­های باغچه را می­چینم،

قلبم طوری نازک شده

که در شبنم روی سبزی،

در بوی قهوه،

پرچ می‌شوم

 

فیلمی از اوزو[†] می‌بینم؛

خانه­هایی از کادرهای مستطیلی

خانه­هایی با ریتمی کند؛

زن­ها با برس­های نرم درحال گردگیری­اند،

هرچیزی‌ که می‌افتد

فوراً کسی آن را سر جایش می­گذارد

و غم طوری واقعی است

که هیچ­کس چاره‌ای جز لبخند ندارد

 

پس از باران

هوا تأثیر خندۀ یک کودک را دارد

 

از میز کارم فاصله می­گیرم

چیزها را سر جایشان برنمی­گردانم

به تلفن­ها پاسخ نمی­دهم

و به باقیِ روز

خیره می­شوم…

0/5 (0 دیدگاه)