توضیحات

                                                         کتاب عشق صدراعظم

                                             معرفی کتاب عشق صدراعظم

گزیده‌ای از متن کتاب عشق صدراعظم

 

یک شب طوفانی

در تالار باشکوه کاخ، مردی متوسطه‏القامه در حالی‏که لباسی فاخر بر تن داشت ایستاده و به دستۀ یک صندلی مرصع تکیه داده بود.

آن مرد در حالی‏که با یک دست به دستۀ مسند تکیه می‏داد، دست دیگر را مقابل چشم‏های خود گرفته بود تا اشک‏های وی دیده نشود، زیرا مردی که دنیایی را به گریه درآورده بود، نمی‏خواست کسی گریۀ او را ببیند. کمتر کسی بود که نام آن مرد را بشنود و تکان نخورد.

او کاردینال دو «ریشلیو» صدراعظم معروف فرانسه بود.

ریشلیو از این جهت در تالار مزبور ایستاده بود تا کاخ باعظمت و جدید خویش را افتتاح کند. مراسم افتتاح کاخ باید با انجام فرایض مذهبی صورت بگیرد و خود کاردینال دو ریشليو قصد داشت در نمازخانۀ آن کاخ مراسم مذهبی را انجام دهد.

تمام درباری‏ها برای شرکت در آن مراسم خود را آماده کرده بودند و ریشلیو می‏دانست همۀ آنها در آنجا حضور به هم خواهند رسانید و کاخی را که تا آن روز چشم روزگار کمتر نظیر آن را مشاهده کرده بود از نزدیک خواهند دید.

ولی از این جهت اشک در چشم‏های او حلقه زده بود که می‏اندیشید در بین درباری‏ها یک نفر هست که نخواهد آمد و با خود می‏گفت: او نخواهد آمد. او مرا که به چشم یک نوکر نگاه می‏کند مطلع خواهد کرد که عظمت کاخ من و شکوه تالارهای آن برای او بدون اهمیت است و حاضر نیست در مراسمی حضور به هم برساند که من تصور می‏کنم قدرت مرا تثبیت و تسجيل خواهد کرد. او نخواهد آمد و با جواب منفی خود مرا، که توانستم اروپا را از پا درآورم و یک کشور مانند فرانسه را قبضه کنم، تحقیر خواهد کرد.

صدراعظم فرانسه پس از لحظه‏ای که به نظر می‏رسید آرام گرفته، در حالی‏که دست‏ها را به هم می‏فشرد، بار دیگر با بیچارگی نالید: خدایا چه کنم؟ اگر می‏دانستم او با یک نگاه، آری، فقط با یک نگاه، نظری از روی لطف به من خواهد انداخت همه چیز خود، از شغل و مقام گرفته تا ثروت و آتیۀ خویش، را فدا و جان خود را هم نثار می‏کردم؛ ولی چه فایده؟ چون می‏دانم او به من توجه نخواهد کرد و نخواهد آمد.

در این وقت آهسته درِ تالار را کوبیدند و ریشلیو با سرعت اشک چشم را پاک کرد و خود را در آیینه‏ای که در آن تالار بود نگریست تا اثر گریه در چشم‏های او دیده نشود و بعد گفت: داخل شوید.

کشیشی لاغراندام، با چهره‏ای استخوانی، در حالی‏که تبسم بر لب و جامه‏ای بلند بر تن داشت، وارد تالار شد و با احترام زیاد سر فرود آورد و بعد آهسته به ریشلیو نزدیک شد و گفت: عالیجناب، هم‏اکنون، علیاحضرت ملکۀ فرانسه وارد نمازخانه شدند.

ریشلیو از این حرف طوری به هیجان درآمد که بازوی او را گرفت و پرسید: چه می‏گویی؟ آیا آنچه می‏گویی واقعیت دارد؟

کشیش گفت: بلی عالیجناب. عرض می‏کنم که علیاحضرت ملکۀ فرانسه وارد نمازخانه شدند و اگر جسارت نباشد به عرض می‏رسانم اگر شما خواهان او هستید، او از آنِ شما خواهد شد.

ريشليو حیرت‏زده پرسید: آیا حواس تو پریشان شده و هذیان می‏گویی؟

کشیش پاسخ داد: خیر عالیجناب، حواس من پرت نشده و هذیان نمی‏گویم و آنچه عرض می‏کنم عین حقیقت است و گویا در گذشته به شما ثابت کرده‏ام که در حرفۀ خود تخصص دارم و می‏دانم چه باید بکنم و نیز می‏دانم چگونه باید گوش فرا داد و اظهارات محرمانۀ دیگران را شنید و در صورت لزوم چند کلمه حرف زد.

کاردینال ریشلیو که می‏دانست هیچ جمله از کلام آن کشیش بدون معنی نیست پرسید: مگر تو چیزی گفتی؟ و در این صورت، گفتۀ تو چه بوده است؟

کشیش گفت: عالیجناب، من، هم‏اکنون از کاخ سلطنتی «لوور» مراجعت می‏کنم و در آنجا با خانمی که از طرف شما مأموریت دارد ناظر اعمال ملکۀ فرانسه باشد مذاکره کردم و از این صحبت‏ها چنین فهمیدم که هر یک از شاهزاده‏خانم‏های بزرگ فرانسه، که جزو اقوام شوهری ملکه هستند، کاخی دارند و فقط ملکۀ فرانسه است که کاخ ندارد.

از این حرف دل ريشليو در سینه تپید و پرسید: آیا تو اظهارنظری هم کردی؟

کشیش پاسخ داد: عالیجناب، این کاخ که شما ساخته‏اید نه‏تنها از تمام کاخ‏های سلطنتی فرانسه باشکوه‏تر و بزرگ‏تر است، بلکه…

در حالی‏که زبان ریشلیو به لكنت افتاده بود پرسید: آیا تو تصور می‏کنی ملکۀ فرانسه، آنقدر مرا مباهی کند که این کاخ را از من بپذیرد؟

کشیش لاغراندام تبسمی کرد و گفت: عالیجناب، شما سیاستمداری بزرگ و صدراعظمی سترگ هستید، ولی به اندازۀ این ناتوان که موسوم به «کورین‏یان» هستم، در شناسایی روحیۀ خانم‏ها بصیرت ندارید و چون من که در خدمت شما هستم، به سهم خویش از سرچشمۀ فیاض عقل و سیاست شما بهره‏مند شده‏ام، فرصت را غنیمت شمردم و چند کلمه دربارۀ این کاخ با خانم مزبور صحبت کردم، زیرا می‏دانستم این مطالب حتماً به گوش ملکه خواهد رسید.

ریشلیو پرسید: به او چه گفتی؟

کورین‏یان گفت: به خانم مزبور گفتم این کاخ باشکوه، که صدها هزار لیره خرج ساختمان آن شده، برای یک شاهزاده‏خانم عالی‏مقام بنا شده و خود صدراعظم قصد سکونت در آن را ندارد!

ريشليو طوری دچار التهاب شد که سینه‏اش بالا و پایین می‏رفت و نمی‏توانست راحت نفس بکشد و گفت: حرف خود را تمام کن.

کورین‏یان گفت: عالیجناب، دنبالۀ عرض من این است که آن شاهزاده‏خانم عالی‏مقام اینک در انتظار تأیید این گفته است و این دیگر با شماست که نامه‏ای بنویسید تا خود من آن را به کاخ لوور ببرم و به علیاحضرت ملکۀ فرانسه تسلیم کنم و در آن نامه، موضوع تقدیم این کاخ تأیید شده باشد.

از این حرف طوری کاردینال امیدوار و مسرور شد که چشم‏ها را بر هم و دست را روی سینه نهاد و به قدر نیم دقیقه بی‏حرکت و در سکوت بر جا ماند و بعد، با کلماتی بریده، گفت: امشب، در نیمه‏شب، در منزل خصوصی منتظرم، بیا تا در این خصوص تصميم بگیریم.

کورین‏یان سر فرود آورد و از تالار خارج شد و همین وقت مردی که در قفای درب آن تالار، ولی نزدیک میز صدراعظم گوش فرا داده بود، اظهارات ریشلیو را می‏شنید، آهسته دور شد و در راهروهای طولانی و وسیع کاخ از نظر ناپدید شد.

کورین‏یان هم بعد از اینکه از حضور کاردینال مرخص شد، سر فرود آورد و مانند اینکه از اتاق یک پادشاه خارج می‏شود، به قهقرا بیرون رفت، ولی هنگامی که قصد داشت از کاخ خارج شود، در راهرو، با مردی کوتاه‏قد و فربه که به‏خصوص پاهایی کوتاه داشت مصادف شد و از این برخورد حیرت کرد، ولی به روی خود نیاورد که او را شناخته و او نیز راه خارج کاخ را پیش گرفت.

0/5 (0 دیدگاه)