توضیحات
کتاب عشاق نامدار
معرفی کتاب عشاق نامدار
عشاق نامدار: فرانسه و روسیه
ذبیح الله منصوری
کتاب عشاق نامدار فرانسه و روسیه به قلم ذبیحالله منصوری، مجموعهای از داستانهای کوتاه است که زندگی خصوصی پادشاهان و بزرگان کشورهای اروپایی را در قرنهای 16 تا 19 روایت میکند. از جمله شخصیتهایی که روایتهای آنها در این کتاب آمده میتوان به لویی شانزدهم، روسپیر، دانتون، ناپلئون بناپارت و . . . اشاره کرد.
کتاب عشاق نامدار فرانسه و روسیه به ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
گزیدهای از متن کتاب
لویی چهاردهم، پادشاه فرانسه در چهاردهسالگی پسری خوشبنیه و زیبا و خوشاندام بود و گرچه تحت قیمومت مادر و بهخصوص صدراعظم خود «مازارن» میزیست ولی جوانی و زیبایی او تمام نظرها را جلب میکرد. دو سال قبل از آن تاریخ، یعنی موقعی که لوییچهاردهم دوازدهساله بود، یکی از خانمهای درباری به اسم خانم «شونبرگ» عهدهدار خدمات پادشاه نوجوان فرانسوی شد و در آن موقع سیوپنج سال از عمر خانم شونبرگ میگذشت.
شبها خانم مزبور لوییچهاردهم را در بستر میخوابانید. یکشب، پیشخدمت مخصوص پادشاه فرانسه که پشت در خوابگاه بود، شنید که لوییچهاردهم میگوید: خانم شونبرگ، دست شما نرم است؛ باز هم پشتم را بخارانید. من خوشم میآید.
پیشخدمت مخصوص، این موضوع را به اطلاع ملکۀ فرانسه، یعنی مادر لویی چهاردهم رسانید و ملکه، خانم شونبرگ را از خدمت پسر خود معاف ساخت و مراقبت کرد که آن زن دیگر با پسرش تماس نداشته باشد. بنابراین، خانم شونبرگ و شوهرش که در ارتش فرانسه، درجۀ مارشالی داشت، از خدمت به پادشاه فرانسه محروم گردیدند.
موضوع خانم شونبرگ، مادر پادشاه را متوجه کرد که احساسات جوانی پسرش بیدار شده یا خواهد شد و به خدمه و به خصوص پیشخدمت مخصوص لویی چهاردهم موسوم به «لابورت» سپرد که متوجه باشد خانمها به اتاق لویی چهاردهم نیایند.
پس از اینکه لویی چهاردهم قدم به چهارده سالگی گذاشت، مادرش به «لابورت» سپرد که پسر او، در هیچ موقع، حتى ساعات روز نباید در هیچ یک از اتاقهای کاخ سلطنتی با خانمی تنها به سر ببرد.
دستور ملکۀ فرانسه و مادر پادشاه شامل اتاقها میشد، نه باغ سلطنتی و لویی چهاردهم که نوجوانی شاداب بود، عادت داشت که همه روزه بعد از برخاستن از خواب و پوشیدن لباس به باغ میرفت و در آنجا قدم میزد.
یک روز در سر پیچ یکی از کوچه های باغ به یک دختر زیبا و تقریباً دوازده ساله برخورد کرد و دید که آن دختر دامان پیراهن خود را پر از گل کرده است.
لویی چهاردهم از دیدن آن دختر حیرت نمود، چون تمام کارکنان و سکنۀ باغ را میشناخت ولی آن دختر را تا آن روز ندیده بود؛ اما معلوم شد آن دختر، شاه جوان را میشناسد، چون وقتی او را دید مضطرب شد و رنگش سرخ گردید و دامان را از دست داد و گلها بر زمین ریخت. پادشاه جوان از او سوال کرد: شما که هستید؟
دختر که به نظر میرسید از رسوم و آداب سلطنتی بی اطلاع است با لکنت زبان جواب داد: من «ماری» هستم و پدرم باغبان این باغ است!
لویی چهاردهم گفت: پس چطور است که تا امروز من شما را ندیده ام؟ دختر جواب داد: من تازه آمده ام و تا چند روز پیش، در خارجِ پاریس، نزد خاله ام بودم. شاه پرسید: آیا مادر شما اینجاست؟ ماریگفت: نه، مادرم مرده است و به همین جهت پدرم مرا نزد خاله ام فرستاده بود. لویی چهاردهم پرسید: این گلها چیست و آنها را برای چه میخواستید؟ ماری گفت: از روزی که من در این باغ به سر میبرم، پدرم هر روز صبح مرا برای گلچینی میفرستد و بعد، این گلها را به خدمۀ کاخ میدهد که در گلدانها بگذارند.
لویی گفت: دامانت را بگیر. سپس خم شد و گلها را جمع آوری کرد و در دامان دختر گذاشت و دختر، تبسم کنان دور شد.
روز بعد، لویی چهاردهم «ماری» را در حال گلچینی دید و این مرتبه، آن دختر نترسید، بلکه شاه جوان را با تبسم پذیرفت. زیرا میدید که پسری است تقریبا همسنوسال او و وقتی کنار هم میایستادند دارای یک قد بودند.
در روزهای دیگر لویی چهاردهم حس کرد برای دیدار ماری، دختر باغبان، بیتاب است و هر بامداد زود از خواب برمیخاست و لباس میپوشید و وارد باغ میشد و گاهی چنان سحرخیزی میکرد که وقتی به باغ میرسید میدید که هنوز ماری نیامده است و وقتی ماری از دور نمایان میشد، قلب شاهزادۀ جوان میتپید و بعد از آمدن ماری بهسرعت به طرفش میرفت و توبیخش میکرد که چرا دیر آمده است و آنگاه، پسر و دختر نوجوان مثل دو غزال سر به دنبال هم میگذاشتند؛ چنانکه هر بینندهای آن نوجوانان را میدید به وجد میآمد.
یک وقت، لاپورت پیشخدمت مخصوص لویی چهاردهم، متوجه شد که پسر نوجوان نه فقط هر بامداد به باغ میرود، بلکه بعد از صرف ناهار نیز، عازم باغ میشود و گاهی تا موقع صرف شام آنجاست[1]. این بود که نسبت به ارباب جوان خود ظنین شد و مراقبت کرد و دید که کمند زلف ماری، دختر دوازده سالۀ باغبان، لویی چهاردهم را ساکن دائمی باغ کرده است.
لاپورت وقتی دید یک دختر باغبان، پادشاه جوان فرانسه را اسیر خود کرده، به طوریکه جز او میل ندارد همبازی دیگری داشته باشد، به خشم در آمد، زیرا آن دختر را همشأن لویی چهاردهم نمیدانست و به طریق اولی، یک دختر باغبان لایق همبازی شدن و بالاتر از آن، همسری پادشاهی مثل لویی چهاردهم نبود.
زائد است بگوییم که لاپورت مثل اکثر خدمۀ کاخهای سلطنتی و منازل اشراف، نسبت به حفظ آداب و رسوم بیش از سلاطین و اشراف تعصب داشت و وقتی دید که یک دختر باغبان توجه پادشاه فرانسه را جلب کرده است، بی درنگ این واقعه را به اطلاع ملکۀ مادر رسانید و همان روز، ماری را از باغ سلطنتی بیرون کردند و او را نزد خاله اش که از آنجا به پاریس آمده بود، فرستادند.
تاریخ فرانسه نمیگوید که ماری، بعد از اینکه از لویی چهاردهم دور شد چه کرد؛ ولی پادشاه نوجوان، از مادرش درخواست ملاقات نمود و با اینکه لویی چهاردهم از طفولیت غرور داشت، پس از اینکه نزد مادرش رفت، به گریه درآمد و گریه کنان خواهش کرد که همبازی او ماری را برگردانند.
ملکه خشمگین گفت: خجالت نمیکشید که برای یک دختر باغبان گریه میکنید و آیا متوجه هستید که اگر اجداد شما در اینجا بودند و شما را به این حال میدیدند چه فکر میکردند؟
لویی چهاردهم اشک چشمها را پاک کرد و از آپارتمان مادر خارج گردید ولی طبق گزارشهای لاپورت تا یک هفته، پیوسته مهموم و گرفته بود. به این ترتیب ماری، دختر باغبان کاخ سلطنتی، اولین کسی بود که لویی چهاردهم به او علاقه ورزید ولی آن دختر با اینکه قریبِ چهار هفته و در روزهای آخر، هر روز چند ساعت با لویی چهاردهم به سر برد، وقتی از پاریس نزد خالۀ خود رفت، لویی چهاردهم را فراموش کرد.
بعد از واقعۀ ماری، ملکۀ مادر قدغن کرده بود که خدمه باید مواظبت کنند که پسرش حتی در باغ با خانمهای درباری تنها نماند؛ ولی تصنیفهایی که مردم همان موقع در خیابانهای پاریس میخواندند، نشان میدهد خانمها هنگام عبور لوییچهاردهم از راهروهای کاخ سلطنتی، پشت درها پنهان میشدند که بتوانند بهقدر چند دقیقه یا چند لحظه پسر جوان را ببینند و هر قدر این گزارشها بیشتر به ملکه میرسید، او مراقبت خدمه را در اطراف پادشاه نوجوان بیشتر میکرد؛ بهطوریکه از آن پس، لوییچهاردهم هنگامی که از راهروهای کاخ سلطنتی هم میگذشت، هرگز تنها نبود و پیوسته یکی از خدمه در قفای او حرکت مینمود.
در تابستان سال ۱۶۵۲ میلادی که هنوز لوییچهاردهم چهارده ساله بود، یک واقعۀ عجیب اتفاق افتاد که پای «کاردینال مازارن» ناپدری او نیز به میان کشیده شد که اسناد آن در کتابخانۀ ملی پاریس، قسمت اسناد سلطنتی فرانسه موجود است ولی به نظر ما ذکر آن در اینجا ضروری به نظر نمیرسد.
در هر حال این واقعه سبب گردید که مادر لوییچهاردهم که موسوم به «آن دوطریش» بود و تا آن روز قدغن کرده بود که پسرش نباید با هیچ زنی، در هیچ نقطه تنها بماند، بیمناک شد که مبادا پسرش براثر قدغن از زنها بیزار شده، سبب گردد در آیندۀ او اثر منفی داشته باشد، از اینرو دستور داد که دیگر مصدع و مزاحم پسرش نشوند و چون هر افراط دارای یک تفریط میباشد، ملکهای که آنطور پسر نوجوان خود را محدود کرده بود، طوری به وی آزادی داد که حتی پستترین خدمتکاران نیز که تا آن روز جرأت نداشتند به صورت لوییچهاردهم نظر بیندازند، به خود جرأت دادند که حتی به او ابراز علاقه نمایند.
وضع زندگی سلاطین فرانسوی به ویژه از زمان لویی سیزدهم، پدر لوییچهاردهم به بعد، طوری بود که بهندرت تنها میماندند و از لحظهای که از خواب برمیخاستند، تا موقعی که میخوابیدند، به حکم تشریفات عدهای اطراف آنها بودند.
بامداد، وقتی پادشاه فرانسه از خواب برمیخاست، چند نفر از شاهزادگان برای پوشانیدن لباس به او، حضور بههم میرسانیدند؛ یکی پیراهنش را تقدیم میکرد و دیگری جوراب ساق بلند او را میداد و سومی موی عاریه بر سرش میگذاشت. تقدیمکردن پیراهن و جوراب و لباس و نهادن موی عاریه بر سر و کارهای دیگر از این قبیل، جزو مزایای بزرگ محسوب میشد و در ازای خدمات برجستهای به شاهزادگان اعطا میگردید.
پس از اینکه شاه لباس میپوشید، برنامههای روز یکی بعد از دیگری، تا موقع خواب، اجرا میشد و در تمام ساعات روز، تا موقعی که به خوابگاه میرفت، عدهای از شاهزادگان و رجال برای انجام وظیفه حاضر بودند و او را تنها نمیگذاشتند.
لوییچهاردهم، بعد از اینکه به سن رشد رسید و بهخصوص از بیستوپنج سالگی به بعد، طوری در این تشریفات مبالغه کرد که پس از پنجاه سالگی، بهوسیلۀ تمارض از تشریفات میگریخت و گاهی مدت چند هفته خود را به ناخوشی میزد تا در تشریفات شرکت نکند.
مردی چون لوییچهاردهم که میگفت: «قدرت سلاطین نه در توپ است نه در ارتش، بلکه قدرت پادشاهان از وقتشناسی سرچشمه میگیرد»، بعدها از تشریفاتی که خود ایجاد کرده بود، چنان به تنگ آمد که در آخرین سالهای عمر حتی از آپارتمان خود خارج نمیشد؛ ولی در آن موقع چهاردهساله بود و برای فرار از تشریفات، دو دستاویز مؤثر داشت: یکی گردش در جنگل و استحمام (در فصل تابستان) و دیگری شکار (در فصل زمستان).
لوییچهاردهم گرچه میتوانست از تشریفات بگریزد، ولی نمیتوانست از ملازمین خود فرار کند و پیوسته در جنگل یا کنار رودخانه عدهای با او بودند و کسی نمیتوانست لویی جوان را در نقطهای تنها به دست بیاورد. به همین جهت، لذت عشق و علاقه را یک خدمتکار چهل و دو ساله به اسم خانم «بووه» به لوییچهاردهم چشاند، زیرا فقط او میتوانست قبل از صرف شام (یعنی قبل از ساعت سه بعداز ظهر) تنها با لوییچهاردهم در اتاق باشد.
تردیدی وجود ندارد که لویی جوان نسبت به خدمتکار خود توجهی نداشت، زیرا یک زن چهل و دو ساله در نظر یک پسر چهارده ساله چون یک عجوزه جلوه مینماید.
در این موقع رسم این بود که قبل از صرف شام، برای مدت نیمساعت لوییچهاردهم را تنها میگذاشتند تا او که از گردش یا استحمام یا شکار مراجعت کرده بود، بتواند قدری رفع خستگی نماید و بعد برای صرف شام به اتاق غذاخوری برود.
طبیب مخصوص لویی این استراحت را برای او ضروری میدانست و میگفت اگر پادشاه جوان با التهاب ناشی از گردش یا شکار پشت میز غذا بنشیند، صحت مزاج او متزلزل خواهد شد و در یکی از این روزها بود که خانم بووه خدمتکار وارد اتاق لویی جوان شد و از جوانی و پاکی او برای انجام منظور خود استفاده کرده و پس از آن تا مدتی هر روز خود را به لویی میرسانید؛ ولی تکرار بازی مزبور لویی را خسته نمود و به تدریج از او متنفر شد و نفرت مزبور بهقدری بود که دیگر لویی قبل از صرف شام برای استراحت به اتاق خود نمیرفت، چون میترسید آن خدمتکار وارد اتاق او شود.
خدمتکاران وقتی دیدند لوییچهاردهم قبل از صرف شام برای استراحت نمیرود و در باغ قدم میزند، حیرت کردند و درصدد کنجکاوی برآمدند ولی چونکه نه خانم بووه به موفقیت خود میبالید و نه لوییچهاردهم راز معاشرت خود را با خدمتکار بروز میداد، نتوانستند حقیقت را کشف کنند.
[1] ـ در دورۀ لویی چهاردهم طبقۀ اشراف فرانسوی ناهار را در ساعت نه صبح صرف میکردند، یعنی صبحانه و ناهار یکی بود و شام در ساعت دو یا سه بعدازظهر صرف میشد. (مترجم)
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.