توضیحات

                                           کتاب عاشقانه‌ها سیمین بهبهانی

                             معرفی کتاب عاشقانه‌ها سیمین بهبهانی

عاشقانه‌ها سیمین بهبهانی

سیمین بهبهانی

گزینش عاطفه وطن‌چی (بهبهانی)

به درخواستِ ناشرِ محترم، مجموعه‌يى با نامِ عاشقانه‌ها از پنج شاعر معاصر گرد آورده‌ام كه با يكى از ايشان، به حقيقت، بهترين ساعت‌هاى روزگار عمر خويش را سپرى كرده‌ام: سيمين بهبهانى. چهار شاعر ديگر نيز درى به سوى جهانى «عاشقانه» به رويم گشوده‌اند ـ فارغ از «سانتى‌مانتاليسم» رايج.

«عاشقانه‌ها»ى هر يك از اين شاعران نمودار احوالِ روزگار و جهان پيرامونشان بوده است: منوچهر آتشى، محمود مشرف آزاد تهرانى (م. آزاد)، حسين منزوى، نادر نادرپور ـ كه نامشان جاودان باد!

اين پنج دفتر در بردارنده‌ى شعرهاى «عاشقانه»يى هستند كه مى‌توانند حال‌وهواى دوران نوجوانى و جوانى‌ى ما را رنگى ديگر دهند ـ فارغ از شعرهاى ديگر ايشان كه گاه به ناليدن از غم و درشتى‌هاى زمانه وادارشان كرده است. اميدوارم اين «عاشقانه‌ها» تمهيدى باشند براى تلطيف اين روزگارِ خشن و زمزمه‌يى بر لبِ فرزندان نسلِ آينده‌ى سرزمين ما و پيك و پيام‌آورى با گلبانگ شادى و عشق.

کتاب عاشقانه‌ها سیمین بهبهانی به گزینش عاطفه وطن‌چی (بهبهانی)

گزیده ای از متن کتاب

 

حديث هستى و من

 «ببين جانم اينكه مى‌توانى گريه كنى، خودش خوبست. اهلِ درد بودن مهم است. حتى زيباشناسى بى‌درد ارزش ندارد. شايد روزگارى برسد كه نتوانيم گريه بكنيم و نتوانيم بخنديم… نه؛ اين كلماتى نبود كه هستى را آرام كند[1] .» (ص 262)

 

اول بار كه رمان جزيره سرگردانى، نوشته‌ى زنده‌ياد سيمين دانشور، را خواندم، هستى (شخصيت اصلى‌ى رمان) مرا به جهانى برد كه خود از آن آگاه نبود. چقدر رابطه‌ى اين استاد و دانشجو يا، بهتر بگويم، مراد و مريد بى‌آلايش بود و دوستانه!

آن زمان آرزو مى‌كردم كه اى كاش من هم مى‌توانستم، همانند هستى، در كنار سيمين دانشور يا آفرينشگرى چون او باشم. اين آرزو در ناخودآگاه روانم ماند و هرازگاهى خود را نمايان مى‌كرد.

در بهار 1384، آقاى ناصر حريرى ـ مدير انجمن حمايت از بيماران سرطانى ـ مرا برگزيدند تا بخش گفت‌وگوى خود با سيمين بهبهانى را در مجموعه‌ى هنر و ادبيات درباره‌ى ابوالحسن خرقانى (عارف نامدار ايرانى، فت . 425 ه . ق) تكميل كنند.

بعد از اين انتخاب، يكى از همكارانم كه سالديده‌تر از ديگران بود، به من يادآور شدند كه خانم بهبهانى بسيار مقرراتى هستند، هر ساعتى را كه با تو تنظيم كردند بايد همان موقع آن‌جا باشى؛ يادت باشد نباشد وقتِشان را زياد بگيرى.

روز 14 ارديبهشت 1384، ساعت ده صبح (درست در ساعت مقرر) در تالارِ همگانى‌ى آپارتمان بودم. در پوست نمى‌گنجيدم و قرار نداشتم.

آن روز ساعت از پى ساعت مى‌گذشت و ناگهان متوجه شدم كه چهار بعدازظهر است؛ من و خانم بهبهانى نزديك به شش ساعت گفت‌وگو مى‌كرديم. با هم ناهار خورديم و گپ زديم، باور نمى‌كردم!

ديگر مى‌بايست خداحافظى كنم. پيش از رفتنم، شماره‌ى تلفن خانه ما را گرفتند، سه روزى گذشت و آن عصر 17 ارديبهشت زنگ تلفن به صدا درآمد. «هستى گوشى را برداشت.» (همان، ص 261.) من هم گوشى را برداشتم اما اين‌بار سيمينِ من بود، نه سيمين هستى.

خانم بهبهانى گفتند: «فردا به منزلِ من بيا.» رفتم با مادرم. همه‌ى اعضاى خانواده آن‌جا بودند، آن روز بود كه از ناتوانى و ضعف چشم‌ها گفتند و اين كه به كسى نياز دارند تا هنگامِ خواندن و نوشتن، ساعاتى از روز كنارشان باشد. و دانستم كه به گفته‌ى حافظ: «قرعه‌ى فال به نامِ منِ…» آن آرزويى كه دور به چشم مى‌آمد، برآورده شده بود!

روزها و ساعت‌ها مى‌خوانديم و مى‌نوشتيم و ويرايش مى‌كرديم ـ و من مى‌آموختم. گاه در زمينه‌ى ادبيات و شعر و داستان و گاه درباره سينما گپ مى‌زديم. پيش مى‌آمد كه مى‌بايست متنى را كامل بخوانم و، در همان حال، آسمان رو به تاريكى مى‌رفت و پرسش‌هايى ذهنم را مشغول مى‌داشت و چون براى طرح پرسش و پاسخ فرصت كافى نبود، به من مى‌گفتند كه فردا پاسخ مى‌دهم، «بخوان عزيزم ديرت مى‌شود.» (همان، ص 61).

و اين‌گونه بود كه من «هست»ى شدم در كنار سيمين بهبهانى. نام و ياد سيمين شعر و سيمين قصه جاودانه باد!

 

9 فروردين  1394

عاطفه وطن‌چى

 

 

 

0/5 (0 دیدگاه)