توضیحات

                                                                        کتاب دنیا بدون تو

                                                      معرفی کتاب دنیا بدون تو

در رمان دنیا بدون تو، سیزده سال از زندگی قهرمان داستان، لوسی کارتر به زبانی شیوا و دوست‌داشتنی روایت می‌شود. لوسی کارتر مثل میلیون‌ها انسان دیگری که در این دنیا زندگی می‌کنند، فراز و نشیب‌هایی را در زندگی تجربه می‌کند که داستان این رمان را می‌سازند. آنچه این رمان را از روایت‌های ساده و همیشگی که به صورت روزمره در اطرافمان می‌بینیم متمایز می‌کند، چیزی نیست جز نحوهٔ روبرو شدن لوسی و سایر قهرمانان داستان با مفهوم «انتخاب».

سانتوپولو معتقد است این رمان، قصیده‌ای است نفس‌گیر پیرامون این‌که حاضریم برای رسیدن به رویاهایمان تا کجا پیشروی و چه چیزهایی را بر سر راه عشقی که قرار است پایان غافلگیرکننده و پراحساسی داشته باشد، قربانی کنیم.

 بخشی از کتاب دنیا بدون تو

هیچ‌وقت یادم نمی‌رود در حال ترک سالن فلسفه چه حرف‌هایی با هم زدیم. هرچند حرف‌هایمان اصلاً خاص و عجیب نبودند، ولی به وضوح در حافظه و خاطرهٔ من از آن روز، حک شده‌اند. پله‌ها را با هم پایین رفتیم. نه دقیقاً با هم، بلکه به دنبال هم. هوا صاف و آسمان آبی بود. اما همه چیز عوض شده بود و ما هنوز نمی‌دانستیم.

کسانی که اطراف ما حضور داشتند، همگی با هم مشغول گفتگو بودند:

«برج‌های دوقلو فروریختن!»

«مدرسه تعطیله!»

«می‌خوام برم خون بدم. میدونی کجا می‌شه خون داد؟»

من رو به تو گفتم: «چه خبر شده؟»

تو به خوابگاهت اشاره کردی و گفتی: «من توی محوطهٔ شرقی زندگی می‌کنم. بیا بریم ببینیم چی شده. تو باید لوسی۶ باشی درسته؟ کجا ساکنی؟»

من گفتم: «هوگن۷ ساکنم و ضمناً درسته اسمم لوسیه.»

تو دستت را دراز کردی و گفتی: «از دیدنت خوشبختم لوسی، منم گابریل هستم.» در همان حین با تو دست دادم و نگاهت کردم. چال گونه‌ات برگشته بود. چشمانت آبی و روشن بود. آن‌جا اولین باری بود که به خودم گفتم: «چه خوشکله!»

به سوییت شما رفتیم و با هم‌اتاقی‌هایت، آدام۸، اسکات۹ و جاستین۱۰مشغول تماشای تلویزیون شدیم. در تصاویر تلویزیون، آدم‌هایی را می‌شد دید که خودشان را از ساختمان، پایین می‌انداختند. توده‌های سیاهِ آوار، سیگنال‌هایی از دود به آسمان می‌فرستادند و برج‌های دوقلو در حال فروریختن بودند. بدن ما از شدت فاجعه، کرخت شده بود. به تلویزیون زل زده بودیم و نمی‌توانستیم آنچه می‌دیدیم را باور کنیم. این حقیقت که همهٔ این اتفاقات در شهر ما و فقط ده کیلومتر دورتر از ما در حال رخ دادن بود و این بلاها داشت بر سر مردم واقعی می‌آمد، هنوز برایمان باورکردنی نبود. حداقل برای من نبود. برایم خیلی خیلی دور از ذهن بود.

 

5/5 (1 دیدگاه)