توضیحات

                                                                     کتاب داستان های نوين آلمانی

                                             معرفی کتاب داستان های نوين آلمانی

 کتاب داستان‌های نوین آلمانی (بیست و شش داستان)

کتاب داستان‌های نوین آلمانی (بیست و شش داستان) دربردارندۀ داستان‌های کوتاهی به انتخاب هاینریش بل است که از خود وی نیز یک اثر در کتاب ارائه شده است.

معمولاً نویسندگان برگزیده یک جامعه سرگذشت و روحیات و جهات بارز زندگانی فردی و اجتماعی آن را با بهترین و زیباترین وجه نمودار می‌سازند. گاهی صفحاتی را از زندگی آینه‌وار می‌نمایانند و گاهی آن را مانند زیباترین لوحه نقاشی با رنگ خیال و آرزو جلوه‌گر می‌سازند.

هرکس این داستان‌ها را بخواند باید در نظر بیاورد که آلمان از دهه دوم قرن حاضر به این طرف، یعنی در مدت نیم قرن صحنه عمده دو جنگ بزرگ جهانی واقع شده است. اولی چهار سال و دومی شش سال به طول انجامید. فرمانده جنگ اول، امپراتور ویلهلم دوم و فرمانده جنگ دوم آدولف هیتلر بود.

علل هر دو جنگ از نظر آلمان مشابهتی یکسان داشت؛ در هر دو محرک عمده نارضایتی شدید مردم آلمان بود.

هاینریش بل (Heinrich Boll)، نویسندۀ این کتاب، یکی از محبوب‌ترین و پر کار‌ترین نویسندگان آلمانی، به عنوان روایتگر زندگی در جمهوری فدرال آلمان به شهرت بین‌المللی رسید و در سال 1972، موفق به کسب جایزه‌ی نوبل ادبیات شد.

در بخشی از کتاب داستان‌های نوین آلمانی می‌خوانیم:

با وجود آنکه هنوز مرد نشده بود، از او بدم آمد. از من رنجید و به گوشه‌اى خزید و مشغول دستکارى بندهاى روى شانه‌هایش شد. حتى احساس ترحم هم نسبت به او در خود حس نمى‌کردم. با شست خون‌آلودش ناشیانه سوزن را به کت آبى رنگ خلبانیش فرو مى‌کرد. شیشه عینکش آنقدر کثیف بود که من حتى نمى‌توانستم تشخیص بدهم که آیا گریه مى‌کند یا نه. چیزى نمانده بود که من هم به گریه بیفتم. دو یا حداکثر سه ساعت دیگر به کلن مى‌رسیدیم و از آن جا هم تا پیش کسى که با من ازدواج کرده بود، راه زیادى نبود.

ناگهان از پشت انبار، زنى بیرون آمد و قبل از آنکه مأمورین متوجهش شوند، در مقابل ما ایستاد و از بسته‌اى که در دست داشت و من فکر مى‌کردم که بچه‌اى باشد، نانى بیرون آورد و به من داد. نان سنگینى بود و من براى یک لحظه کنترل خودم را از دست دادم و چیزى نمانده بود که از قطار به بیرون بیفتم. نان گرم و سیاهى بود و من مى‌خواستم بگویم متشکرم، متشکرم، ولى به نظرم احمقانه آمد و حالا قطار سریع‌تر از قبل به راه خود ادامه مى‌داد و به این ترتیب در حالى که نان سنگین را در دست داشتم، همان‌جا زانو زده و نشستم.

0/5 (0 دیدگاه)