توضیحات

                                                             کتاب آدم کجا بودی؟                                 

                                           معرفی کتاب آدم کجا بودی؟

 

این کتاب که حکایت سربازان خسته و مردمِ در فلاکت رو رفته را بازگو می‌کند، دارای ژانری دل مرده است که از همان ابتدای داستان انزجار از چنین رخدادی را به شما منتقل می‌کند.

نقطه مشترک تمام آثار هاینریش بل  از بزرگان ادبیات جهان در قرن بیستم و برندۀ جایزۀ ادبی نوبل، جنگ

است. او با روایت تودرتوی زمان اگرچه راوی زمان حال است، اما مرتب دریچه‌ای به گذشته باز می‌کند. و در کتاب آدم کجا بودی؟ هم سرراست به روایت جنگ می‌پردازد. او حتی نظم آلمانی را وقتی در خدمت جنگ باشد به سخره می‌گیرد و طنزآلود با آن برخورد می‌کند.

در این اثر همانند دیگر آثار بل، جنگ، عشق و فراق‌های برآمده از ویرانی و فروپاشی را به وضوح می‌توان دید. او شکست‌ها و عقب‌نشینی آلمان‌ها در جنگ را به تصویر می‌کشد و نشان می‌دهد که از جنگ جز ویرانی و آوارگی چیزی باقی نمی‌ماند.

فاین هالس یکی از شخصیت‌های اصلی این اثر که از جنگ خسته و شاهدی بر مصیبت‌های جنگ و شکست و نابودی انسان‌های اطرافش است، کلید ورود به ماجراهای داستان است.

در آغاز کتابی آدم کجا بودی می خوانیم :

کتاب “آدم کجا بودی؟!” نوشتۀ هاینریش بل

فصل اول

نخست مردی با صورتی بزرگ، زرد و مصیب‌زده از کنارشان گذشت، این ژنرال بود. ژنرال خسته به نظر می‌رسید. سرش با آن غده اشکی کبود چشمان زردمالاریایی خواب‌آلود و دهانی با لب‌های باریک مردی بداقبال، شتابان از کنار هزار مرد گذشت. او ازگوشۀ سمت راست این مربع گرد و خاک‌گرفته شروع کرد و با حالتی غمگین به تک‌تک چهره‌ها نظر افکند.

آرام، با گام‌‌هایی نه چندان سریع از گوشۀ اول این مربع رد می‌شود، به اندازۀ کافی مدال برسینه دارد، مدال‌های طلایی و نقره‌ای که می‌درخشیدند، اما گردن او خالی بود و مدالی بر آن نبود. با وجود آنکه همه می‌دانستند که نبودن صلیب آهنین بر گردن یک ژنرال اهمیت چندان خاصی ندارد اما همه تعجب کرده بودندکه او حتی صلیبی بر گردن نیاویخته بود.

کتاب “آدم کجا بودی؟!” نوشتۀ هاینریش بل

گردن زرد و لاغر ژنرال بدون آرایش، آدم را به یاد جنگ‌های باخته، و عقب نشینی‌های ناموفق می‌انداخت و به یاد توبیخ‌های زشت و گزنده، آنچنانکه افسران ارشد میان خود رد و بدل کرده و در گفتگوهای تلفنی کنایه‌آمیزی که معمولاً بین رئیس ستاد و پیرمرد خسته‌ای در می‌گرفت، پیرمردی که با آن پاهای لاغر و بدن مالاریایی نحیفش بر لبۀ تخت می‌نشست تا چیزی بنوشد.

همۀ آن سیصدوسی‌وسه مردی که در گروه‌های سه نفره، او به چهره‌اشان نگریسته بود احساس عجیبی داشتند؛ غم، همدردی، وحشت و خشمی نهان. خشم از جنگ، جنگی که مدت طولانی به درازا کشیده بود، خیلی درازتر از گردن ژنرالی که مقابلشان ایستاده بود. ژنرال دستش را کنار لبۀ کلاهش به حالت احترام صاف نگهداشته بود.

کتاب “آدم کجا بودی؟!” نوشتۀ هاینریش بل

او هنگامی که به گوشۀ چپ مربع رسید چرخی به نسبت تند زد و به وسط ضلع خالی مربع رفته و آنجا ایستاد. موجی از افسران گروه‌ دور او جمع شدند. دیدن او بدون مدالی برگردن درحالی که افسران زیردست او قادر به برق انداختن صلیب هایشان زیر نور آفتاب بودند، شرم‌آور می‌نمود.

به نظر می‌رسید می‌خواهد چیزی بگوید، اما دستش را تا لبۀ کلاهش برد و درحالی که انتظارش نمی‌رفت، عقب‌گرد کرد، آن چنان که تمام دستۀ افسران حیرت‌زده از هم جدا شدند تا راه را برایش باز کنند و همه دیدند که چگونه این مرد ریزاندام و لاغر سوار اتومبیلش شد و افسران یک‌بار دیگر دست‌هایشان را برای احترام بالا برده و بعد ابری از بخار سفید چرخان به هوا برخاست و اتومبیل ژنرال را به سمت غرب به جایی که خورشید تا حدی پایین آمده بود و چندان فاصله‌ای با سقف‌های مسطح خانه‌ها نداشت، برد، جایی که نبردی نبود.

کتاب “آدم کجا بودی؟!” نوشتۀ هاینریش بل

بعد آنها به حالت قدم‌رو در صف‌های سه نفرۀ صدویازده‌تایی به قسمت دیگر شهر به سمت جنوب راه افتادند، با گام‌های موزون از کنار کافه‌های کثیف، سینماها و کلیساها، از محله‌های فقرزده‌ای که سگ‌ها و مرغ‌ها با تنبلی جلوی در‌ها لمیده بودند گذشتند، زن‌های زیبای کثیفی پای پنجره‌ها ایستاده بودند، جایی که از میخانه‌های نکبت آن طنین آواز یکنواخت و تهیج کنندۀ مردان می‌آمد.

ترامواها با سرعتی سرگیجه‌آور از کنار آنها می‌گذشتند، آنها وارد محله‌ای شدند که همه چیز در آن آرام و ساکت بود. ویلاهایی در باغ‌های سرسبز قرار داشتند، اتومبیل‌های ارتشی جلوی دروازه‌های سنگی ایستاده و آنها به حالت قدم‌رو از میان یکی از دروازه‌های سنگی رد شده و وارد یک پارک تمیز و مرتب شده و دوباره به شکل مربع‌ در ردیفی به صف شدند.

 

 

 

 

 

0/5 (0 دیدگاه)