توضیحات
کتاب شام شوکران
معرفی کتاب شام شوکران
مروری بر کتاب شام شوکران
این داستان یک سرخوردگی است… روایت یک طوفان عاطفی… گویش ساده یک احساس محبتآمیز این داستان یک جرعه است. یک جرعه از جامی پر از شوکران.
این یک داستان عاشقانه نیست… این روایت شیوای زندگی من است. مردی که دنیا را در دستانش میدید و فکر میکرد که برای داشتن، خواستن کافی است.
این داستان، حکایت دلِ به خاک و خون کشیدهی یک مرد است. به همین سادگی… به همین پیشپاافتادگی! مسیح سرش را پائین انداخت و در حالیکه انگشتش را گوشه میز میکشید، گفت: وقتی مادرت زنگ زد و با گریه خواست که خودم را به سرعت برسانم، منتظر هر چیزی بودم جز دیدن تو اینجا و پشت میلههای زندان…! من… خودم را برای هر کمکی آماده کرده بودم جز… قبول وکالتِ تو…!
با پوزخند تلخی گفتم: همیشه زندگی همینطور است… عجیب و غیرقابل پیشبینی… نه غماش معلوم است نه شادیاش… وقتی خوشحالی ناگهان غصه از راه میرسد و اشکهایت را سرازیر میکند. وقتی هم که غصهداری و هوای دلت ابری است
ناگهان خورشید امید از پشت کوههای غصه سر میرسد و وجودت را آفتابی میکند… وقتی در انتظار یک خبر خوشی، هیچ خبری از راه نمیرسد… اما وقتی منتظر یک خبر بدی، یک خبر (بدتر) حتماً گریبانت را میگیرد.مسیح سرش را بالا کرد و در
حالیکه غصهدار نگاهم میکرد، گفت: یوسف جان…. تو خودت خوب میدانی که من از سر قضیه (مهربان) دیگر وکالت هیچ کس را قبول نکردم… من حتی از ایران رفتم تا پایم ناخواسته به هیچ دادگاه و هیچ محکمهای باز نشود… باور کن که من صلاحیتش را ندارم که وکالتت را بپذیرم… میترسم از پسش برنیایم، اما دوستانی دارم که در وکالت از من بسیار زبدهتر و داناترند… قول میدهم کمکت کنم که بهترین وکیلها، وکالتت را بپذیرند… اما خودم،!!! از من بگذر یوسف…!!!
قاطع گفتم: خودم خوب میدانم که وکیل زبده در این شهر کم نیست… اما من فقط میخواهم که تو وکیلم باشی… نه فقط به این دلیل که صمیمیترین دوست و همدم همه دوران کودکی و جوانیام بودهای، بلکه به این خاطر که احساس میکنم که فقط تو حرفهای مرا خواهی فهمید چون تو، درد مرا تجربه کردهای و به مقام زوایای پرپیچ و خمش آگاهی… مسیح تو خودت خوب میدانی که از عشق گفتن، کار سختی نیست… شنیدنش هم کار سادهای است… اما مهم فهمیدن است… درک، دردِ دل، کار هر کسی نیست. این مرضِ بدخیمِ لاعلاج را فقط کسی میشناسد که دچارش بوده باشد، وگرنه ادعای فهمیدن آن کار سختی نیست… مسیح به گوشه تاریک اتاق خیره مانده بود.
پرسیدم: هنوز پروانه وکالتت را داری؟
با سر جواب مثبت داد…
ادامه دادم: پس قبول کن… قبول کن، تا یک عمر عذاب وجدان نگیری…
مسیح سرش را چرخاند و نگاهم کرد… به نظر میآمد. تسلیم شده باشد… مصمم گفت: باشد، قبول… تو از من کمک خواستی و حالا من پیش رویت نشستهام… با دو گوش و یک جفت چشم و مغزی که تمام زیر و بم حرکات و احساسات تو را خوب میشناسد… اما یک شرط دارم… شرط من این است که تمام ماجرا را، یا چه میدانم همان حکایتِ ساده دلدادگیات را، مو به مو برایم تعریف کنی…. بدون کم و کاست… دروغ یا از قلم افتادگی… میخواهم با من صادق باشی… صادق و روراست… با فریب دادن من، کاری از پیش نمیبری…
عمیق نگاهش کردم و آهسته گفتم: نمیدانم از کجا باید شروع کنم. مدتهاست که با کسی دردودل نکردهام… بغضهای فرو داده و حرفهای نگفته چنان دور گلویم پیچیده که دارد خفهام میکند، اما من نمیدانم چطور و کجا باید سر کلاف را پیدا کنم؟!
مسیح گفت: نقطه شروعش مهم نیست… میتوانی از هر جایی شروع کنی… از جایی که سرنوشت برایت شروعاش کرد یا… نه… حتی از قبل از آن… از جایی که خودت شروعش کردی… از روزمرگی متداول زندگیت…، تا گم شدن آهنگ دلت میان این همه سروصدا و دود و بوق…!!! حق با مسیح بود… نقطه شروعش مهم نبود… مهم نقطه پایانش بود… زندگی همیشه از یک جایی شروع میشد… اما… نقطه پایانش همیشه قابل تأمل بود و حیرتبرانگیز!!!
از پشت میز بلند شدم و در حالیکه پشت پنجره میایستادم… به باران و هوای دلگیر ابریِ آن سوی پنجره، از پشت میلههای تنگ و بلند زندان خیره شدم…
مسیح آهسته گفت: خب… من منتظرم…
چشمهایم را بستم و در سکوت نیمه تاریک اتاق زیر لبی نالیدم… صدایم به گوشم میخورد و انعکاس آن در مغزم میپیچید… پس بالاخره شروع کرده بودم… از جایی که اصلاً فکرش را نمیکردم…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.